یادداشت مجتبی بنی‌اسدی

نامه به سیمین
        جلالِ ذهنِ من ترک برداشت...

گَشتم بین همه‌ی کتابخانه‌های عمومی و خصوصی تا از گلستان اثری برای خواندن پیدا کنم. نبود که نبود. حتی طاقچه و فیدیبو و کتابراه و کتابخوان هم نداشتند. یک داستان کوتاه «ماهی و جفتش» را الکترونیک پیدا کردم برای خواندن و همین «نامه به سیمین». و یک مجله که با گلستان گفت‌وگو کرده بودند. و هنوز نخواندمش.
کتاب ۱۱۲ صفحه‌ای، فقط یک نامه بود به سیمین دانشور، زن جلال. از هر دری فکرش را کنید حرف زد. قصه تعریف کرد. تاریخ گفت. ‌تحلیل کرد. بابای جلال را سوزاند. دک‌وپوز کلی شاعر و نویسنده و روشنفکر را سرویس کرد. کسانی که بعضاً حتی اسم‌شان را هم نشنیده بودم. و حرف‌های به‌دردبخور و به‌دردنخور و بامفهوم و بی مفهوم(برای من) نیز توی این نامه بود.
نتیجه‌: ابهت جلال را شکست. اصلا جلال را در پیش خواننده نابود می‌کرد. جالب است این‌ها را برای سیمین هم نوشته است. و حالا سیمین پیش خودش چه فکر کرده و جوابی داده یا نداده نمی‌دانم. ولی هر چی بود، گلستان بی‌رحم تاخته بود به جلالی که برای سیمین «جلال زندگی‌اش بود.»
و چندجایی آثار جلال را زیر تانک له کرد. و حتی گفت فرانسوی هم آن طور که باید و شاید بلد نیست. و خلاصه گرچه ظاهراً رفاقت نزدیکی با جلال و سیمین و چندتایی از گردن‌کلفت‌های عالم شعر و ادب داشته‌اند، اما چیزی برای جلال باقی نگذاشت.
ولی زندگیِ ۲۷ ساله به من نشان داده که یک‌طرفه قضاوت نکنم. اما با این وجود طرف دیگری وجود ندارد که بیاید حرف بزند و من بشنوم. به هر حال، گرچه هنوز ساختمان جبروت جلال در ذهن من فرونریخته، اما ترک برداشته!
و در پایان؛ چرا من نامه ننویسم؟
من هم می‌توانم از هر دری نامه بنویسم و بفرستم برای دوستانم، عمه‌هایم، و حتی همسرم که همیشه کنارم است. چه اشکال دارد. خیلی وقت‌ها خیلی حرف‌ها را نمی‌شود رو در رو گفت، اما می‌شود نوشت. اولی را برای مصطفی، دوست و استادم خواهم نوشت.
      

11

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.