یادداشت سیده زهرا ارجائی
1403/5/20
تمام مدتی که داستان را میخواندم با خودم میگفتم «خب که چی؟» از همان ابتدای کتاب میشد فهمید که با داستانی تخیلی طرفیم. داستان اینطور شروع شد که امیربهرام افسرده شده و پدر و مادرش به دنبال راهی برای بهبود حال روحی او هستند اما در همان زمان، واکنش شدید پدرش به او، باعث میشود تصمیم بگیرد که از همه چیز کنارهگیری کند و همین، حال و روزش را بدتر میکند. آقا و خانم بهارمست که این وضعیت پسرانشان نگرانیشان کرده بود از بزرگ فامیل کمک میخواهند و در نهایت با پیشنهاد او، امیربهرام را به کوه میبرند و این آغاز ماجرا بود! امیر بهرام و پدرش در کوه، انسانهای نخستین را میبینند و دوست دارند از راز آنچه دیدهاند پرده بردارند... نویسنده در این حدود ۴۰۰ صفحه داستانی که نوشته، از موضوعی به موضوع دیگر پریده و هرچه در خواندن آن جلوتر میروی، نمیفهمی که چه شد! و اصلا نویسنده چه میخواست بگوید... نه به زندگی انسانهای نخستین پرداخته، نه حتی چالشهای والدین با پسر نوجوانشان، نه گرهی در داستان و نه ... آخر هم معلوم نشد نویسنده چه میخواست بگوید! در جلسهی نقدی از نویسنده پرسیدهبودند که ما متوجه نشدیم چه میخواستی بگویی، او هم در جواب گفته بود که میخواستم هرکس برداشت خود را از داستان داشتهباشد! اما من هرچه فکر میکنم، هیچ نقطهی مشخص و بارز و پررنگی در داستان نمیبینم که بتوان بر اساس آن نتیجهگیری مشخصی داشته باشم! داستان کتاب، بیش از هرچیز، واگویههایی پراکنده بود، پریدن از موضوع و ماجرایی به ماجرایی دیگر، هیچ گرهی در هیچ ماجرایی نبود و هیچ سوالی هم پاسخ داده نشد! و در نهایت هم در چند صفحهی آخر، حتی قهرمان و شخصیت اول داستان نیز تغییر کرد! خلاصه که این کتاب، از آن کتابهایی است که خواندنش را توصیه نمیکنم! تنها جذابیتش لحن نویسنده و انتخاب کلمات و جملهبندی بود! که ساختارشکنی و تفاوتش با معمولِ رمانها، مخاطب را با خود همراه میکرد ... با این حال، اگر نوجوانی به دنبال کتاب تخیلی و بیمایهای است، شاید این کتاب، پیشنهاد خوبی برایش باشد!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.