یادداشت سودآد
بوی خون توی دماغم پیچیده،هر برگی که میزنم هر سطری که میخوانم،بوی خون میدهد،بوی خون ماهی هایی که آرام روی آب خوابیده اند.بوی خون ماهی هایی که روی خشکی روی هم تلنبار شدهاند. ناصر همه را گفت؛از تلنبار شدن جنازه ها روی هم،از شنی که از روی جوانی رد شد.از جا گذاشتن هم سنگری که زنده است! نفس هایش را میبینی,اما به قول اصغر:«کاریش نمیشه کرد».ازچشم های رسول که دیگر آن چشم های سبز نیست.حالا رنگش با هر خمپاره ای که کنارش می ترکد تغییر می کند. دلم برای آمیرزا تنگ میشود برای آن تیکه های تند و تیزش. برای آن تلافی های ضربتی. دلم جایی میان سنگر هایی که مهدی در محاصر کنده بود جامانده. این دفعه فکر نکردم آن آدمهای سنگر، خیلی از من دورند.ناصر، میرزا ،علی،مهدی...همه مثل من بودند، مثل ما بودند. ترسیده بودند،خسته بودند،جنگ را دوست نداشتند. قهرمان های من همه ی شماهایید.همه ی شماهایی که مثل رسول از ترس خشکتان زد. مثل آن یکی که از ترس خودتان را خیس کردید.قهرمان هایی که من دیدم، میترسند ولی پا پس نمی کشند. میترسند ولی می مانند. ساعت۲۱و۳۰دقیقه شب است.از شیفت برمی گردم.در را باز می کنم. هُرمِ داغِ بخاری به صورتم می خورد.صدای ترکیدن چیزی را می شنوم. چشم می گردانم. دنبال لوطی برهنه ی آر پی جی زن می گردم.پیدایش نمی کنم.تلوزیون است. آتش نشانی دربارهی چهارشنبه سوری و نباید های ترقه و آتش بازی می گوید.ناصر، مهدی، علی،لوطی ، رسول وآمیرزا رفته اند.حالا من ماندم ومن... راستی بچهای گرای۲۷۰درجه، یک سوال؛ پس چرا با تو غریبه است نسل بی خاطره ی من یادمون نیست که چجوری واسه همدیگه می مردن...
1
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.