یادداشت مجید اسطیری
1402/12/17
4.0
3
به نام دوست قهرمانی که این بار مضحکه نمیشود! تاملی در رمان "عالیجناب کیشوت" نوشته گراهام گرین مجید اسطیری بسیار شنیدهایم که سروانتس نویسندهء اسپانیایی را بابت خلق اثر ارزشمندش «دن کیشوت» آغازگر رمان نویسی میدانند. کمتر اثری را میتوان یافت که تا این اندازه مورد توجه نویسندگان مختلف قرار گرفته باشد و آرا و نظرات مختلف دربارهاش ابراز شده باشد. دن کیشوت شخصیت شیدایی است که از فرط مطالعهء داستانهای کهن پهلوانی دچار نوعی انقطاع از زندگی واقعی زمانه خودش میشود و به خیال این که خود نیز میتواند یک پهلوان سرگردان باشد خانه و املاکش را رها میکند و راهی سفری بی مقصد میشود. در این سفر تنها ملازم او سانچو است که بر خری سوار است و در عمل نمیتواند خدمتی به اربابش بکند. در طی این طریق، منزل به منزل دن کیشوت با مواقعی روبرو میشود که هیچ کدام شباهتی به موانع پیش روی پهلوانان قصه ها ندارند اما اوج انقطاع او از درک واقعیت موجب میشود برداشتهایی کاملا دگرگون از موقعیتها داشته باشد. معروف ترین این مواقع رفتن او به جنگ آسیابهای بادی است که آنها را غول پنداشته است. رمانی که بر پایهء قرینه سازی شکل گرفته است. گراهام گرین نویسنده مطرح انگلیسی که آثار فراوانی به نگارش درآورد در رمان "عالیجناب کیشوت" به استقبال اثر سرشناس سروانتس رفته است. گرین طرح اصلی رمانش را بر اساس دن کیشوت پی ریزی کرده است تا از رهگذر این بینامتنیت نگاه خویش به زندگی و زمانهاش را بیان کند. آن چه درمورد اثر سروانتس جای سوال ندارد این است که بن مایهء آن "نقیضه" است. دن کیشوت نقیضهای است برای داستانهای شوالیه گری که در آن نویسنده با بی رحمی هر چه تمام تر شوالیهء شوریده را بارها و بارها در موقعیتهای مضحک قرار میدهد که ناشی از درک غلط او از واقعیت است. بر این اساس گراهام گرین نیز رمان "عالیجناب کیشوت" را بر اصل کلی نقیضه بنا کرده و این بار دو روایت کلی مهم دوران ما یعنی مسیحیت و مارکسیسم را طرف شوخی قرار داده است. در رمان گرین کشیش ساده دلی که به شکل کاملا برساخته از اعقاب دن کیشوت است در شهر کوچک ال توبوزوی اسپانیا روزگار میگذراند. از قضای روزگار کشیش کیشوت یک روز میزبان یکی از مقامات بلند پایه کلیسا میشود و با گوشت اسب از وی پذیرایی میکند. در کمال تعجب گوشت اسب به مذاق میهمان او خوش میآید و پس از چند روز نامهای به دست پدر کیشوت میرسد که اعلام میدارد وی به دریافت مقام "عالیجناب" مفتخر شدهاست. او که علاقهای به این جایگاه ندارد خود را موظف میبیند برای تهیه لباس رسمی مناسب به مادرید سفر کند. در این سفر شهردار ال توبوزو که به تازگی در رقابت انتخاباتی شکست خورده است او را همراهی میکند و جالب اینجاست که شباهت نام او به سانچو پانزا باعث شده پدر کیشوت از قدیم او را سانچو صدا بزند. حتی اتومبیل کهنه پدر کیشوت نیز رسی نانت نامیده میشود که نام اسب دن کیشوت است. با چیدن چنین عرصهای متوجه میشویم گراهام گرین جهان داستان خودش را کاملا با قرینههایی از دن کیشوت ساخته است و جلوتر که میرویم در مییابیم که حوادثی که منزل به منزل برای پدر کیشوت و سانچو رخ میدهد نیز رونوشتهایی مدرن از مواقعی است که دن کیشوت با آنها روبرو شده بود. پدر کیشوت و سانچو از لحاظ اعتقادی هیچ سنخیتی با هم ندارند. یکی نماینده ایمان مسیحی ساده و بیپیرایه ای است که هیچ تعلق دنیوی ندارد و دیگری یک چپ آرمانگرای شکست خورده که شاهد انحراف جبهه مبارزه جهانی علیه سرمایه داری است و نمیتواند از آنچه رهبران بزرگ مارکسیسم و کمونیسم انجام میدهند دفاع کند. با این حال این دو هر بار بعد از بگو مگوهای مختصرشان باز هم ساز رفاقت را کوک میکنند و با هم لبی تر میکنند. هر دو مطمئن هستند که قادر نخواهند بود عقیدهء دیگری را تغییر دهند و هر دو سخت بر عقیدهء خود پافشاری میکنند. میدانیم که در میان مسلکهای فکری فراوانی که در قرن گذشته ظهور یافتند هیچ کدام به اندازه مارکسیسم طرفدار نیافت. مارکسیسم موفق شد چنان بر اندیشه بشر تاثیر بگذارد که شاید به درستی برخی آن را شبیه ترین مسلک بشری به "دین" دانستهاند. از این منظر در دعواهای کلامی پدر کیشوت و سانچو ما شاهد دعوای دو دین هستیم که هر کدام سعی در معنا کردن زندگی بشر و رساندن او به سعادت داشتهاند ولی هیچ یک در این امر موفق نبودهاند. طرفه این که نه پدر کیشوت نماینده اوضاع حاضر کلیسا است و نه سانچو نماینده وضعیت جبهه چپ در جهان. پدر کیشوت ظهور دیکتاتوری به نام استالین را نشانه بر حق نبودن کمونیستها میداند و سانچو احکام شرعی عقب ماندهء یکی از علمای مسیحی را مسخره میکند. پدر کیشوت سعی دارد برداشتهای غلط سانچو درباره مذهب را اصلاح کند. او برای سانچو توضیح میدهد که منظور مارکس از این که "مذهب افیون تودههاست" چه بوده است: "او این موضوع را در سدهء نوزدهم نوشتهاست. افیون در آن زمان دارویی شیطانی به شمار نمیرفت. تنتور تریاک داروی مسکنی بود که بد هم نبود. مسکنی برای اغنیا که فقرا توانایی خرید آن را نداشتند. مذهب آرامبخش فقرا است. مقصود او همین است. از رفتن به میخانه برای آنها بهتر است.انسان بدون داروی آرامبخش نمیتواند زندگی کند." اما آنچه که این دو نفر را به هم پیوند میزند "شک" است. پدر کیشوت اعتراف میکند که بارها درهنگام اندیشه به جهنم دچار شک در رحمت الهی شده است و سانچو نیز اگرچه شخصیتی کلبی مسلک دارد اما معلوم است که با دیدن برخی اعمال حکومتهای کمونیستی دچار شک شدهاست. هر دو طرفدار آزادی و آزادگی و مخالف حکومت بر اساس ارعاب هستند. پدر کیشوت در گفتگو با کشیشی که نماینده کلیساست میگوید: " همیشه انجیل متی در میان اناجیل دیگر انجیل خوف به نظر من آمده است." "چرا؟ چه نظر عجیبی، عالیجناب." "در انجیل متی پانزده بار اشاره به دوزخ شده است." "چه اشکالی دارد؟" "حکومت خوف و وحشت... به یقین پروردگار نیازی به چنین شیوه حکومتی ندارد. چنین حکومتی در خور هیتلر و استالین است. من به فضیلت شجاعت اعتقاد دارم. به اطاعت از روی جبن و ترس اعتقادی ندارم... در انجیل مرقس تنها دو بار به دوزخ اشاره شده است. در انجیل لوقا سه بار.و در انجیل یوحنا که این روزها گفته میشود قدیمی ترین انجیل هاست حتی یک بار هم به دوزخ اشاره نشده است." این طرفداری از آزادی و آزادگی وجه مشترک دیگر سانچو و پدر کیشوت است. سیر آفاق و انفس این مسافرت که مخاطب رمان شاهد سیر آفاقی آن است از سیر انفسی خالی نیست و اتفاقا پدر کیشوت در جایی ذکر میکند که چندان از شهر ال توبوزو دور نشدهاند و این خود یکی دیگر از قرینه سازی های اثر با دن کیشوت است چرا که دن کیشوت هم چندان از شهر خودش دور نمیشود اما سروانتس اثر را به کیفیتی نگاشته که مخاطب میپندارد او تمام اسپانیا را زیر پا گذاشته است. معلوم میشود که در هر دو اثر آنچه اصل بوده سیر درونی است نه سیر بیرونی. در سیر انفسی رمان با تلنگرهایی که سانچو با شخصیتی کلبی مسلکش به پدر کیشوت میزند، او را از خواب آرامی که ایمان برایش به ارمغان آورده بیدار میکند. سانچو او را به سینما میبرد و پای فیلمی که برای شان یک کشیش مناسب نیست مینشاند و میگوید: "اگر بخواهی دنیا را به راه راست هدایت کنی باید آن را خوب بشناسی." این تغییر نگاه به دنیا که به واسطه همراهی با سانچو رخ میدهد یکی از فراروی های گراهام گرین نسبت به اثر سروانتس است چرا که میدانیم در رمان سروانتس، دن کیشوت تا آخرین فراز از خواب غفلت بیدار نمیشود و بیدار شدن او مساوی با وحشت از دنیای واقعی و مرگ اوست. اما آنچه در اثر گرین رخ میدهد فرق میکند. پدر کیشوت اندک اندک با جهان جدید آشنا میشود و از قالب یک کشیش ساده لوح خارج میشود. سرانجام پدر کیشوت در طی طریق خود چنان از آداب مرسوم کشیشان فاصله میگیرد که نه تنها مقام "عالیجناب" را به او نمیدهند بلکه حتی خلع لباس شده و حق موعظه کردن را نیز از دست میدهد. با این حال این سفر که هم جنبه آفاقی داشته و هم جنبه انفسی چنان در او موثر افتاده که حالا بیش از پیش خود را موظف به فداکاری برای نجات مسیحیت از انحراف میداند. فراروی دیگری که گرین نسبت به دن کیشوت انجام میدهد در فرجام پدر کیشوت است. پدر کیشوت را در حالی که به شدت مست است مییابند و به خانهاش برمیگردانند و رسما به او اعلام میکنند که دیگر کشیش نیست اما او به کمک شهردار میگریزد و این بار در اقصای اسپانیا سرگردان میشود. در این خروج دوم که باز هم قرینهای از رفتار نیای پدر کیشوت است او با فرقهای از مسیحیت برخورد میکند که در نهایت انحراف از مسیحیت واقعی هستند. روح آزاده و ایمان خالصانهء او که اکنون بعد از فرار به زیور تهور نیز آراسته شده در برابر این انحراف تاب نمیآورد و به صدای بلند اعتراض میکند و مراسم این فرقه را به هم میریزد. پدر کیشوت و سانچو مجبور به فرار میشوند و در جریان این فرار درگیری و تصادفی پیش میآید که نهایتا موجب درگذشت پدر کیشوت میشود. قهرمانی که این بار مضحکه نمیشود. گرین در ترسیم فرجام قهرمانش از مسیر دن کیشوت فراروی میکند و مرگ قهرمانش را با عملی واقعا قهرمانانه و غیورانه نسبت به ایمانش رقم میزند در حالی که مرگ قهرمان سروناتس مقارن با کنار رفتن پرده های غفلت و مواجهه با واقعیت تلخ دنیایی بود که دن کیشوت توانایی درک آن را نداشت. در پایان اثر نیز مخاطب احساس میکند تنها بازماندهء پدر کیشوت، شهردار چپ شکست خورده یعنی سانچو است. او که اگرچه علائق چپ دارد و هر معنویتی را انکار میکند اما اعتقادی به حکومتهای کمونیستی ندارد. در واقع اگرچه در طول داستان این سانچو بود که موفق شد بر پدر کیشوت تاثیر بگذارد اما در پایان داستان او خود از مرگ قهرمانانه پدر کیشوت که البته خالی از مظلومیت نیست متاثر میشود. میتوان با این پایان بندی این طور نتیجه گیری کرد که به عقیده گرین مسیحیت ناب در عصر ما مرده است و این یعنی یکی از دو راه نجاتی که بشر به آن امید داشت برای همیشه بسته شده اما آن یکی اگرچه مخدوش و مخذول، هنوز باز است. گراهام گرین با این اثر تحسین برانگیز از طریق قرینه سازی با یک شاهکار ادبی، انتقادات فراوانی به ساختار کلیسا و به حکومتهای کمونیستی وارد کرده است اما نهایتا دو شخصیت اصلی داستانش را انسانهایی آزاده تصویر میکند که برای مصون ماندن از بندهای حکومتهای اقتدارگرا و اقتدارگرایی مذهبی راهی جز فرار ندارند. و در این فرار با سرگشتگیهای فراوان خود نیز درگیرند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.