یادداشت
3 روز پیش
3.7
36
برقها رفته. آمدهام خانه مادرم. نشسته است زیر نور شمع برای سوپ جعفری پاک میکند. جعفری را من خریدم از سر کوچه. نگاهم به شمع و جعفری و مامان و درخت خرمالوی پشت پنجره است. وقتی خانه خودم برق میرود دوست ندارم، اما اینجا دلم میخواهد برق نیاید. ۶ ساله میشوم و مامان ۲۸ ساله. خانه خیابان نوفل لوشاتو. برق زیاد میرفت. اواخر جنگ بود. مامان هر روز میرود کوشا را از مدرسه بر میدارد و میروند خرید. یا غروب با خودش میبرد مسجد. در تاریکی برایم تعریف میکند که دیروز از طبقه دوم مسجد کوشا را در مردانه نگاه میکرده که مهر جلویش گذاشته و الکی بلند میشده و دوباره مینشسته. نماز خواندن بلد نیست کوشا.. دلم نمیخواهد برق بیاید که حرفها جنسشان عوض شود. نمیدانم چرا در تاریکی و نور شمع همه چیز راحتتر است. اولین داستان کتاب مترجم دردها را هم برای همین حال و هوا دوست دارم. برقها که میرود مهربانتر میشویم؟ زبانمان نرمتر میشود؟ صداقت بیشتر میشود؟ نمیدانم چرا در تاریکی راحتتر خودمانیم. شاید هنوز به اختراع برق عادت نکردهایم. گمانم نکردهایم. یاد اشباح دشتهای ساوانا میافتم. ما هنوز مفتون نور ماه و شبهای تاریکیم. کاش برق نیاید. مامان جعفری سوپ را ریخت. وضو گرفت که برود مسجد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.