یادداشت مجید اسطیری
1403/3/2
4.3
4
داستان حیرت انگیز این کتاب از تابستان 1878 در دشت های داغ و پر از گرد و خاک اوکلاهاما در جنوب ایالات متحده - جایی که سرخپوستان قبیله شایان مجبور به اسکان در آن شده اند- آغاز میشود و به زمستان همان سال در زمین های برف گرفته نزدیک مرز کانادا ختم میشود وقتی ماجرای فرار حماسی یک قبیله سرخپوستی 300 نفره، اعم از زن و بچه و کهنسالان شان را میخوانید، وقتی با صحنه های متعدد درگیری آنها با نیروهای مملو از نفرت ارتش ایالات متحده روبرو میشوید، وقتی در هر مقابله منتظرید که این جنگ نابرابر و ناعادلانه بالاخره با شکست مطلق شایان ها تمام شود، با خودتان میگویید حتما هاوارد فاست خیلی خیلی تخیل به داستانش افزوده و چنین مقاومتی ممکن نیست. اما بعد از تمام شدن رمان با دو سه صفحه متن گزارشی فاست روبرو میشوید که میگوید داستان را عین آنچه که در تحقیقات یافته تعریف کرده و فقط یک شخصیت خیالی به داستان افزوده. آنچه که مایه تعجب است این است که در فرازهای مختلف حتی یک بار، یک نفر از آمریکایی ها از خودش نمیپرسد چطور سرخپوست ها را تهدید فرض میکنند وقتی که سرزمین آنها توسط دولت آمریکا غصب شده، کوچانده شده اند و در قرارگاه های اجباری (خیلی ها حتی هنوز!) حبس شده اند. چیزی که نویسنده خیلی خوب به ما نشان میدهد قدرت کینه جویی کورکورانه در میان آمریکایی های اشغالگر است که حتی به اشغالگری خودشان آگاه نیستند. "موری" به عنوان یک نظامی بی علاقه به نظامی گری در این تعقیب و گریز طولانی بارها از سرخپوستان شکست میخورد و کینه جویی مدام در او تقویت میشود. بقیه نظامی ها هم مثل او هستند و در ریختن خون سرخپوستها - که حتی لباس کافی برای در امان ماندن از سرمای زمستان ندارند- هیچ پروایی ندارند. یکی از درخشان ترین فرازهای کتاب نوع برخورد سرخپوستان را از یک طرف و شکارچیان پوست را از طرف دیگر، با بوفالوها، این منبع لایزال الهی مقایسه میکند و نشان میدهد چطور در عرض چند سال حرص شکارچیان پوست باعث منقرض شدن این حیوان در دشت های جنوب آمریکا شد و سرخپوست ها را از شکارچیان متنفر کرد. کار بزرگی که هاوارد فاست در این رمان انجام داده این است که با تعریف کردن تمام داستان از دید دانای کل نامحدود، و اینکه 99% رمان را از دید راویان سفیدپوست تعریف میکند، حماقت موجود در ذات دشمنی مردم و نظامیان آمریکایی با صاحبان اصلی این سرزمین را واضح و بی شعارزدگی نشان میدهد. از یک فرمانده نظامی ارشد تا عوام الناس همه فقط به کشتن سرخپوستان فکر میکنند. حتی اخلاقی ترین شخصیت ها که به دنبال انجام وظیفه در برابر کشورشان هستند متوجه نمیشوند چه بلاهتی در ذات برخوردشان با سرخپوست ها وجود دارد. بارها و بارها از زبان سرخپوستان میشنویم که «ما فقط میخواهیم به موطن خودمان بازگردیم.» اما قانون ناعادلانه این را منع کرده است و خشونت هایی که به دنبال این قانون تبعیض آمیز آفریده شده هم هیچ کس را بیدار نمیکند: وینت که کودک سرخ پوستی در دست داشت برخاست. پسرک نمی توانست بیش از پنج سال داشته باشد، و کاملاً مرده بود، گلوله ای به گردنش اصابت کرده بود. همان چهره گرد و باهوش مردم قبیله شایان را داشت. چشمهای سیاهش کاملاً باز بود. یکی از پاسدارها پیش آمد و با درماندگی گفت: «این اتفاق باید کار من بوده باشد ،قربان چند گلوله به آنها شلیک کردم. در تاریکی هیچ چیز نمیتوانستم ببینم.» وینت گفت: « کار درستی کردی.» من با این کتاب خیلی حال کردم و خیلی از صحنه ها- از جمله همین صحنه بالا- من را به یاد مردم غزه که آنها هم سرزمین شان دزدیده شده انداخت. حمایت سرخپوست ها از مردم غزه باعث شد زودتر از آنچه که فکر میکردم سراغ این کتاب بروم و حالا خیلی از خواندنش راضی هستم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.