یادداشت

هر صبح می میریم
        «اونایی که با اِهِن و تولوپ پای دار می‌رن، وقتی طناب را می‌بینن بیشتر می‌ترسن.»

3مین کتاب 1403

همین الان کتاب رو تموم کردم و حس غریبی دارم. فکر کنم همه کسانی که این کتاب رو میخونن، بعد از تموم کردنش دقیقا مثل همین الانِ منن. ساکت و خیره شده به گوشه ای، در حال فکر.

کتاب، کتاب خوشخوانی نیست. اما این به معنای بد بودنش نیست. سرتاسر کتاب پر از تعلیق های مختلفه و واگویه های درون ذهن شخصیت اصلی کتاب، احمد. زندانی ای که محکوم به اعدامه و توی بند مخصوص اعدامی ها روایت‌های ذهن اون رو می‌خونیم.

کل فضای کتاب در زندان و در ذهن احمد میگذره. داستان، داستان تلخی هست و ابهام هایی رو در ذهنمون در مورد بعضی شخصیت‌ها باقی میذاره و حلشون نمیکنه.

در کل کتاب رو دوس داشتم. شاید دوباره، بعدا اونو بخونم.

این کتابو برای یه آخر هفته که فراغت دارید پیشنهاد میدم.  «هرصبح می میریم» رو در فضایی ساکت و با ذهنی آروم بخونید! 
      
2

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.