یادداشت دخترخوندهیکالینهوور:)
1403/1/4
نمیتونم بگم چه حسی دارم، ولی یه جورایی شبیه موقعیه که نهم نوامبر رو میخوندم و رسیده بودم به قسمت آخرش. اولش فکر میکردم قراره پایانش اون طوری باشه ه دلم نمیخواد و کتاب رو بسته بودم فقط خدا خدا میکردم چیزی که توی ذهنمه اتفاق نیفتاده باشه. با تردید صفحات رو ادامه دادم ولی پایانش به قدری زیبا و دوست داشتنی و پر از حس و حال خوب بود که ناخواسته چشمهام پر از اشک شدن و میتونستم از قشنگیش گریه کنم:) روند داستان اصلاً خسته کننده به نظر نمیرسه و قشنگی و رامش اون محیط و خونگرمی مردمش رو میشه حس کرد، یکی از چیزهایی که خیلی زیاد دوستش داشتم خونهی آرچر بود که واقعاً زندگی کردن تو چنین جایی قشنگه! درباره شخصیتهای اصلی، هر دوشون گذشته تلخی داشتن و به نوبه خودشون آسیب دیده بودن. میتونم بگم بین تموم کتابهایی که خوندم و شخصیتهایی که میشناسم، بعد از رایل، آرچر و گذشتهاش از همشون دردناکتر و آزاردهندهتر بود و چندتا زخم کوچولوی دیگه به روح و احساساتم اضافه شد. به نظرم یچ کلمهای نیست که آرچر رو توصیف کنه و فقط میتونم مثل بری مکث کنم و بگم: اون بینظیره! اونقدر شخصیت و رابطهی این دو نفر قشنگ و شیرینه دلم میخواد همین الان فراموشش کنم و از اول شروع کنم به خوندنش. انقدر که غرق داستان شدم اصلا متوجه اطرافم نبودم و انگار فقط تو پیلاین حضور داشتم و اونجا زندگی میکردم. واقعا بنظرم جا داره از این کتاب بیشتر صحبت بشه و خیلیا عاشقش میشن:)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.