یادداشت فاطمه اختری

                
‌کتاب را تقریبا یک نفس سر کشیدم. خواندنش تلفیقی از حس هیجان و آشفتگی برایم داشت. هم اعصابم را خرد می‌کرد هم نمی‌گذاشت زمین بگذارمش. زل زده بودم به صفحه لپتاپ و می‌خواندمش. تمام که شد، ساعت ده شب بود. هنوز شام نخورده بودم. توی خانه آرام و قرار نداشتم. دلم می‌خواست بروم توی خیابان و راه بروم. دوست داشتم با کسی درباره‌اش حرف بزنم. درباره حس‌هایی که داشت مغزم را می‌خورد‌. نمی‌دانم چرا احساس عجیب نیاز به فحش دادن در درونم حس می‌کردم‌. متاسفانه دایره واژگان دری‌وری گفتنم بسیار محدود بود‌. مجبور شدم به چند بار گفتن "لعنتی" به احمد، شخصیت اصلی داستان بسنده کنم!


        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.