یادداشت

پانصد صندلی خالی: روزنوشت های زنی در محاصره سه ساله الفوعه
        یه کتاب خیلی ساده و روان و خوشخوان 
به قلم مادری خانه دار
که یکی یکی شهدای شهرک را میشمرد. که گزارش های جالبی میدهد مثل این که با محاصره شهر کمیاب شدن قهوه و شکر چقدر سخت است و بچه ها چقدر دلشان آب نبات چوبی میخواهد ولی نیست.
 
این برش جالب را بخوانید:

. حالا هواپیما شده بود برای ما مثل آمدن قاصدک. مثل پیام¬آور شادی ..هواپیما که بیاید حتما چیز مفیدی با خودش می آورد. چترها افتادند پشت خانه های کفریا و الفوعه. دقیقا آن وسط. بیرون دو منظقه. آنجا که خانه ای دیگر نیست. چتر ها که افتادند دیگر چیزی ندیدیم اما همسایه¬ها هنوز بحث می¬کردند با هم که اینبار چترها با خودشان چه آورده¬اند. ام علی هیجان زده می¬گفت " حتما پول فرستادند. خب باید مردم حقوقشون رو بگیرند. دیگه هیچ پولی نمونده برامون" ام حسن نگذاشت حرفش را تمام کند " نه ... حتما چای فرستادند شایدم رب گوجه تا باهاش اون لوبیا قرمزهایی که دفعه پیش برامون فرستادند رو بپزیم ". ابو محمد همانطور که آرام  نشسته بود روی سکوی کنار در خانه اش گفت "حتما توتون و تنباکو آوردند " زنش گفت "ان شاء الله مته  و قهوه ... دلم لک زده برای قهوه"  ام علی بچه بغل رسید و زد توی حرف هایش" مته و قهوه می خوایم چکار ... شیرخشک و پوشک" امانی دختر همسایه آمد و گفت " ان شاء الله که شکر فرستادند. اگه شکر باشه مامان برامون کیک درست می کنه. خیلی دلم شیرینی می خواد " سلوی دوید پیش من و گفت " ان شاء الله مازوت فرستادند" گفتم "مازوت می¬خوای چکار؟" گفت "آب گرم می¬کنیم ... دیگه منبع ما آب نداره و حتی پول یک منبع کوچک آب هم نمانده " ابواحمد من من کرد و گفت" آذوقه است ... حتما باید آذوقه باشه ...آذوقه یعنی آمادگی برای هر اتفاقی که ممکنه بیفته " ام حسین همانطور که به در خانه اش تکیه داده بود با صدایی خسته گفت " ان شاء الله دارو فرستاده باشند مریضی تا استخون هام رو جویده و نه داروی قلب دارم و نه انسولین " ام محمود زن همیشه خندان محل که به خنده و شوخی بین زن های محل معروف بود همیشه، خندید و گفت ان شاء الله ان شاء الله جوهرلیمو فرستادند. لیمو و آبلیمو که نداریم. دلم لک زده برای آش عدس با آبلیمو . دمپایی هم می¬خوام ...این از همه واجب تره دمپاییم هم داغون شده دیگه" زدیم زیر خنده. همه با هم. حالا همه با هم دعا می¬کردیم حالا که هر کسی که می¬گذشت چیزی می¬گفت و چیزی می¬خواست . بعد هم هر کدام از ما رویایش را با خودش برداشت و به خانه برگشت. رویایی که با آن شبش را پر کند با آرزوی اینکه هواپیما چیزی را آورده باشد که او احتیاج دارد.. اصلا چیزی هست که احتیاج نداشته باشیم مگر ؟ ما نزدیک یک سال است که محاصره¬ایم. چیزی جز مهربانی خدا برای ما نمانده است دیگر. چه کاری از دست هواپیما بر می آید اصلا؟ مگر می شود برای تمام ساکنان کفریا و الفوعه کاری کرد؟ بابا نوئلی که در هواپیما نشسته مگر می تواند نیاز این همه آدم را برساند؟ مگر می تواند آرزوی این همه آدم را برآورده کند . رویا، رویا می¬ماند و آرزو هم آرزو. کاش خدا بزرگترین آرزوی ما را برآورده کند. کاش  فقط بگوید "کن" ... فیکون ... بعد همه چیز رو به راه خواهد شد
      

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.