یادداشت hatsumi

hatsumi

1402/3/4

                خب اول از همه بگم که کتاب شونزده داستان داره اما ناشر محترم لطف کرده نه تا قصه رو برای ما چاپ کرده ،که این عادت ناشرهای ایرانیه که از هرکتاب چندتا قصه بردارن و چندتا کتاب جدا بسازند... وقتی شروع به خوندن داستان ها می کنی احساس خوبی داری ،از جایی که هستی جدا میشی،صدای امواج رو میشنوی ،سوار بر قایق ماهیگیرها، سرما رو حس میکنی، ریزش تونل ها و معدن ها ،بوی خاک رو حس میکنی که بینی و گلوت رو میسوزونه،چشم هات به تاریکی خو میکنه و هربار که معدن فرو می ریزه ،بوی خون رو حس میکنی،داستان کوتاه های عالی این کتاب ،توصیفات بینظیر از زندگی آدم ها در جزیره رو روایت میکنه ،روابط اعضای یک خانواده رو نشون میده ،پر از داستان های غم انگیز از دست دادن ،فقر، رابطه پدربزرگ ها و مادربزرگ ها با نوه ها ،حیوان ها و گیاهانی که نماد جزیره هستند،و سکوت و صبوری آدم های جزیره و مرگ که همه جای داستان حضور داره،برای من ردپای همینگوی و پیرمرد و دریا همه جای داستان حضور داشت به خصوص داستان قایق ، خیلی ها از این ناراحت بودن که چرا آلیستر بیشتر از مردها و احساس های مردانه توی کتابش حرف زده و یه جورایی زن ها در پس زمینه قرار گرفتن، درسته که همچین چیزی بود اما برای من اصلا ناراحت کننده نبود،جزیره و داستان هاش رو دوست داشتم احساسات به شیوه خیلی عمیقی توی کتاب بیان شده ،هیچ مرگی نبود که قصه خودش رو نداشته باشه و به زیبایی بیان نشده باشه ...  و دوست داشتنی ترین داستان ها برای من قایق ،در پاییز و راهی به دماغه زنکین بودند  ،از رابطه بین مادربزرگ و نوه در داستان دماغه زنکین خیلی خوشم اومد و قسمت آخر مرگشون وقتی از شباهت صدای ویولن با ناقوس مرگ میگه و پیچ کوچک غم .‌..‌

قسمت هایی از متن کتاب رو که دوست داشتم اینجا می نویسم                      

 مادربزرگم همچنان با ظرافت و زیبایی بی تکلفش می رقصد و می چرخد. دارد روزش را به سرانجام می رساند. چشم هایش انگار دارند میگویند: اگر فقط بتونم یه کم دیگه طاقت بیارم، میتونم از پسش بربیام. شکست نمی خورم. در بیست و شش سالگی تصورش میکنم: حامله است و بچه های گریان دورش را گرفته اند و دارند جنازه یخ زده شوهرش را کشان کشان روی سورتمه بچه ها می برند. شاید آن موقع هم داشته همین را میگفته. نمی توانم کشف کنم که در طول هفتاد سال پس از مرگ پدربزرگ تا امروز چند بار این جمله را گفته است                                      




     دارم برای اولین بار متوجه می شوم که چه سخت و شاید چه ترسناک است بزرگ سال بودن؛ و ناگهان خودخواهانه میترسم، نه فقط به خاطر خودم بلکه بابت چیزی که به نظر قرار است بشوم، چون یک جورهایی همیشه فکر میکردم که اگر کسی جلوی زنی با بچه های کوچکی یا حتی جلوی بعضی از مردها این طوری حرف بزند، زمین دهن باز می کند یا رعدوبرق میزند یا کم کمش خیلی ها جیغ می کشند و وحشت زده دست هایشان را روی گوش هایشان می گذارند یا اینکه آن کسی که توهین کرده، اگر سنگ هم نشود، مطمئنا قهرمان نجیب زاده خوش هیکلی کتکش خواهد زد. اما اصلا از این طور اتفاق ها نمی افتد. 


  گاهی، در تاریکی برآمده از ترس هایمان، سخت است تشخیص خواب از حقیقت. گاهی بعد از نیمه شب از خواب بیدار می شویم و آن خواب آن قدر از این دنیایی که در آن بیدار می شویم بهتر است که آرزو میکنیم برگردیم به همان آرامش تسکین بخش خواب . گاهی هم عکسش صادق است و خودمان را نیشگون میگیریم یا بند انگشت هایمان را با فلز چهارچوب تخت خراش میدهیم تا مطمئن شویم که بیداریم. گاهی کابوس مرزی نمی شناسد.
        

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.