یادداشت فاطمه مجاب

                پیرها تقصیری نکرده‌اند که همیشه آخرِ سر به زوال می‌افتند. من چندان دل خوشی از این قانونِ طبیعت ندارم. شنیدن حرف‌های آقای شارمت در مورد قطارها و ایستگاه‌ها و ساعت حرکت قطارها، خودش چیزی بود. مثل این که هنوز امیدوار بود قطار خوبی سوار شود و در ساعت مناسبی حرکت کند و خودش را نجات دهد، در حالی که خوب می‌دانست که به مقصد رسیده و کاری به جز پیاده‌شدن برایش نمانده.

- از متن کتاب -

چقدر حرف می‌زد این پسر، و چقدر شیرین بود! چقدر دیدش و روایتش از اون وضعیت داغونی که توش بود جالب بود! موقع خوندن کتاب خیلی پیش اومد که لبخندای تلخ بزنم :)
رفت جزو کتابای مورد علاقه‌م. هم‌ردیف ناتور دشت مثلا.

پ.ن. ممنون از خانم گلستان بابت ترجمه‌ی خوب و وفاداری‌شون به متن اصلی
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.