یادداشت سجاد خدائی

                داستان رمان «بی‌نام پدر» در دو برهه زمانی و در سه خط داستانی درهم‌تنیده روایت می‌شود. روایت اول در مورد تیمسارِ قمارباز قهاری است که زندگی‌اش را با قمار بنا کرده و برای سرکوبی غائله کردها به کردستان اعزام می‌شود. او شکارچی و تیراندازی زبردست است. اما سودای شکار آهوی تیزپا در کردستان، ختم به قمار و شکار دختر خان می‌شود.
سرهنگ(ادامه داستان تیمسار) می‌شود با گروهبان عضدی به دیدار خان می‌روند بعد سرهنگ حین کارت بازی با خان چشمش به چشم لیلا دختر خان می‌شود و عاشق او. با خان قرار میگذارد هرکی برد باید به شرط آن یکی عمل کند. خان را می‌برد و میگوید دخترت را میخواهم.
در ادامه داستان جدایی بین لیلا و سرهنگ پیش می‌آید. خان همراه با لیلا و نوزاد سرهنگ(محمد) به سمت عراق فرار میکنند تا از دست روس‌ها و کردها جدایی طلب رهایی یابند.
لیلا همراه نوزادش از خان و کاروانش جدا می‌شود. در کوهستان ها میرود که تا انتهای داستان نیز سرنوشت لیلا مشخص نمی‌شود. او محمد را در جایی بین کوهستان رها می‌کند و دو نشانه‌ که سرهنگ به لیلا داده را کنار قنداق محمد میگذارد یکی درجه‌های سرهنگی و دومی تفنگ سرهنگ. حاج اسدالله که اهل همدان است محمد را پیدا میکند و بزرگ میکند.
در همین حین نیز تیمسار غائله کردستان را می‌خوابند و روس ها به شورشیان خیانت می‌کنند و  محمدقاضی از سرکرده شورشیان توسط منشی سرهنگ اعدام میشود.
یکی از چالش‌های محمد این است که عده‌ای به او حرام زاده می‌گویند چون پدرش معلوم نیست کیست.

محمد هجده سالگی سرباز می‌شود در یکی از صبحگاه ها عضدی ادای تیمسار را در می‌آورد و به مولا علی(ع) توهین می‌کند، محمد که بوکسور نیز شده، عضدی را زیر کتک می‌گیرد. 
او را به زندان می‌اندازند. سرهنگ که حالا تیمسار شده است، علت کتک زدن را از محمد میپرسد و محمد علت را میگوید. تیمسار از او خوشش می‌آید ولی با اینکه او را از زندان آزاد می‌کند از ارتش اخراجش میکند.
محمد از طریق یکی از زندانیان با گروه فداییان اسلام ارتباط می‌گیرد. آن‌ها درصدد قتل تیمسار هستند تا انتقام شهادت نواب صفوی را بگیرند. 
روز چهارم آبان قصد ترور تیمسار را میکنند محمد با همان تفنگ رسیده از تیمسار آمده است تا او را بزند وقتی همراهش میگوید باید تیمسار را بزند، می‌گوید نه او آدم خوبی است و مرا آزاد کرده است. همراهش او را کنار میزند و میخواهد خودش تیمسار را بزنند که به ناگاه عوامل تیمسار میرسند و آن‌ها را دستگیر میکنند. معلوم میشود آزادی محمد سناریو تیمسار بوده برای تسویه حساب با باقی مانده فداییان اسلام.
تیمسار در اینجا تفنگ خودش را می‌بیند و با پرس و جو متوجه می‌شود که محمد پسر او ست. میخواهد هرجور شده او را آزاد کند.
پیش شاه میرود تا از شاه بخواهد شاه مخالفت میکند با شاه کارت بازی شرطی میکند او برنده میشود و میگوید شرط من آزادی آن پسر است.
اما از طرف دربار فردای آن روز دستور میرسد که محمد را تیرباران کنند و این پایان محمد است.
        
(0/1000)

نظرات

سلام. از خوندن کتاب راضی بودید؟ من هنوز نخوندمش البته