یادداشت شهاب سامانی

                در مقدمه باید بگم که همیشه از این که کافکا نخوانده ام ، عذاب وجدانی همراهم است که ناشی از خودخاص پنداری و غرور نوجوانی بود. این که از کتابهای معروف شده و توصیه شده چشم می پوشی به این بهانه که این کتاب ها را کتابخوان های معمولی در روز تولد به هم کادو می دهند و معمولا خوانده نخوانده در همه کتاب خانه ها هست و بیشتر سوژه ی عکاسی و اینستاگرام و کپشن و جمله قصارشده اند تا خوانده شدن، ناشی از ترکیب تنبلی و توهمات خودخاص پنداری نوجوانی است. به این ترتیب تو که متوهمانه خود را یک کتابخوان خاص و حرفه ای می دانی ، از خواندن شاهکارها طفره می روی به این بهانه که فکر می کنی عامه پسندند. به هر صورت این خز شدگی کتاب میان عموم باعث می شود که تو در سی سالگی با انبوه شاهکارهای معروف شده ای مواجه شوی که قربانی این توهم و جو شده اند. نخوانده، رها شده اند و وقتی به کارنامه ات نگاه می کنی نتیجه این توهم را ، جز مشتی کتاب امتحان پس نداده ، ضعیف و رانتی نمی بینی که بیشتر تلف کردن وقت بوده اند تا چیزی در خور خوانده شدن. به هر حال یکی از همین قربانیان برای من، کافکا است که سعی می کنم از قبری که در نوجوانی برایش کنده بودم بیرونش بکشم و غبار غرور از سر و رویش کنار بزنم. 
لذا با محاکمه شروع کردم که در موردش، تفسیر فراوان است. از ربط دادن آن به نقد بوروکراسی تا دادگاه قیامت، اما یک چیز میان این تحلیل های دور از هم مشترک است ، اراده برای منطقی کردن روایت کافکا که بیشتر به زور چپان کردن یک فیل در لیوان می ماند. این تلاش برای فهم پذیر کردنِ رنج شخصیت های کافکا ، اولین تلاش برای گریختن از چیزی است که او برای ما آشکار می کند. گریختن از  فهم ناپذیری ِ رنج. چرا سامسا مسخ می شود یا جوزف کا بابت چه چیزی محاکمه می شود؟ هیچوقت مشخص نمی شود و هر پاسخی در نهایت تفسیر ناقصی می نماید . این مهمترین سوالی است که کافکا به آن پاسخ نمی دهد و ما را بی رحمانه در ورطه ای بی نهایت رها می کند. ورطه ی شرح مداوم چگونگی رنج در برابر بی چرایی آن.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.