یادداشت Nana
4 روز پیش
وحشتناک ترین قسمت کتاب اون قسمتی بود که بعد مرگ میراندا فردیناند به خودش گفت:چرا جوری برخورد میکنم انگار من مقصر مرگش هستم،خودش مرده بود. قبل اینکه بخوام کتاب رو شروع کنم از پایان کتاب خبر داشتم ولی فکر میکردم حداقل فردیناند وقتی حال بد میراندا رو دید قراره برای زنده نگه داشتنش یکم تلاش کنه،حداقل بعد مرگش یکم ناراحت شه،حداقل از ترس رو شدن دستش یکم بترسه،ولی جوری خونسرد بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. انتظار داشتم آخر کتاب حداقل بقیه بفهمن چه اتفاقی برای میراندا افتاد ولی حتی هیچکس نفهمید. با اینکه سر خوندنش اذیت شدم از خوندنش پشیمون نیستم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.