یادداشت محمد تقوی

                «حصار و سگ‌های پدرم» داستان مردی است که دور از شهر و آبادی، حصاری بلند با دیوارهایی متعدّد ساخته است و در این حصار زنان، دختران و پسرانش را از جهان خارج جدا کرده است و بر آنها حکم می‌راند. حصاری خلوت و خاموش، خسته، آرام و پُر از رؤیاهای تلخ، هذیان و رنگ‌باختگی. پدر در این رمان، نماد حکومتی توتالیتر و تمامیت‌خواه است که با کشیدن دیوار به دور مردم، آنها را در غفلت و بی‌خبری مَسخ می‌کند. پدر دهها زن دارد و هر شب را در بستر زنی به صبح می‌رساند، با وجود این هرگونه تمتّع جنسی را برای دیگر اهالی حصار مردود می‌شمارد و گناه می‌داند. او تمام نرینه‌های حصار را اخته کرده است، از پسرانش گرفته تا سگ‌ها و اسب‌ها و گربه‌ها و... . تنها اخته‌نشده‌های حصار، او و اسب عربی‌اش هستند. پیردخترها و پیرپسرهای او مدام در تلاش‌اند که غریزهٔ جنسی‌شان را پنهان کنند تا از مجازات پدر در امان بمانند و به همین دلیل، حصار آکنده از آه و نالهٔ حسرت‌بار زنان و مردانی می‌شود که تنها در خواب‌ها و رؤیاهایشان به دنبال ارضای غرایزشان هستند؛ هرچند پدر در تلاش است که بر خواب‌های اهالی حصار نیز سلطه براند و رؤیاهایشان را به کابوس حضور خود بیالاید و اجازهٔ خواب دیدن را هم به آنها ندهد. او همیشه عصا و تازیانه و خنجری به همراه دارد تا با ترس و تهدید و تحقیر، سلطهٔ خود بر ساکنان حصار را حفظ کند. در این حین پسر ارشد خانواده که از این وضعیت به تنگ آمده، علیه او می‌شورد و در شبی تیره که پدر با یکی از زنانش جمع آمده است، او را با سه ضربهٔ خنجر به قتل می‌رساند تا ساکنان حصار را رهایی بخشد و طعم آزادی را به آنها بچشاند. پدر کشته می‌شود اما حضور او چنان بر ذهن و روح ساکنان حصار سلطه یافته است که نمی‌توانند مرگ او را باور کنند. پدر می‌میرد و از قرار معلوم باید فصل آزادی فرا برسد، باید شادی به حصار برگردد، باید غریزهٔ زندگی جایگزین غریزهٔ مرگ شود، اما چنین نمی‌شود. اهل حصار چنان به بردگی خو گرفته‌اند که بعد از مرگ پدر، خواهران خودفروش، مادران بی‌انصاف و برادران سفله، قهرمان پدرکُشِ قصّه را از حصار بیرون می‌رانند و خود به زندگی نکبت‌بار و حقیرشان ادامه می‌دهند. پدر می‌میرد اما مردمی که یاد گرفته‌اند هر صبح و شب را با زوزهٔ تازیانه و صدای عصای خیزران و برق خنجر و تُف و نفرین و دشنام و اخته‌کردن آغاز کنند و به پایان برسانند، نمی‌توانند آزاد باشند؛ آزادی در قاموس چنین مردمی معنای خود را باخته است. شیرزاد حسن با این رمان نشان می‌دهد که راه رهایی از استبداد و دیکتاتوری، سرنگونی دیکتاتورها نیست، بلکه ریشه‌کن کردن خوی و خیمِ استبدادزدهٔ مردم است.
        
(0/1000)

نظرات

یادداشت فوق العاده ، فقط میگم اسپویل که نکردین ان شاالله !
نه. این رمان اساسا رمانی نیست که اگر خط داستان را بدانید از جذابیتش کم شود. برخی داستانها از همان ابتدا معلوم است که چه پایانی دارد اما آنچه مهم است, سیر پیش رفتن داستان و هنر نویسندگی است.