یادداشت علی عموکاظمی

                شهید مهدی باکری به روایت همسر

بخشهایی از کتاب:

- فرمانده لشکر که شد، خودش چیزی نگفت. فاطمه از حمید آقا شنیده بود. مهدی که آمد، گفتم "سلام آقای فرمانده." جا خورد. گفت "این حرفها چیه؟" و دیگر به روی خودش نیاورد.

- دستم را بردم جلو که یک تکه از نان بکنم. گفت "تو نباید از این نانها بخوری." گفتم "چرا؟" گفت "این نون مال رزمنده هاست" گفتم "من هم زن رزمنده ام" گفت "نه فقط رزمنده ها" شب را من با خرده نانهایی که داشتیم سر کردم. خیلی مراعات میکرد. به قول مادربزرگشان، این دوتا برادر، مهدی و حمید را میگفت، شورش را درآورده بودند. میگفت "برید ببینید بعضی از همین پاسدارها به کجاها رسیده اند، چه دم و دستگاهی به هم زده اند." و شاهد مثال می آورد. مهدی شانه های مادربزرگ را بغل میگرفت و تکان میداد و میگفت "مادربزرگ، ضد انگلاب شده ای ها!" و میخنداندش.

-خودکارش گوشه اتاق بود. برداشتم که بنویسم.، یک داد زد "اون خودکار رو بذار سر جاش." گفت: "از خودکار خودمون استفاده کن اون مال بیت الماله، نه استفاده شخصی." ترسیدم. فکر کردم چی شده من فقط میخواستم اسم چندتا سبزی را بنویسم؛ همین. گفتم: "تو دیگه خیلی سخت میگیری." تا آمدم از فلان و بهمان بگویم، گفت: "به کسی کار نداشته باش. ما باید ببینیم حضرت علی و امام چطور زندگی میکنند."
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.