بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت علی قاسم لو

                وقتی که برای بار دوم کتاب "دا" را میخواندم ده سال گذشته بود
بار اول که اینترنت به این گستردگی نبود بطبع نمی شد اسامی و مکان ها را سرچ کرد
با اینکه متن دلشینی روبرویت بود اما تصوری از موقعیت های کتاب نداشتی
نمی دانستی افرادی که همراه راوی بودند الان چه کار می‌کنند
آنها هم قصد نوشتن خاطراتشان را دارند؟
کاش من هم نویسنده خاطرات یکی از آنها بودم
یادم هست حین مطالعه کتاب به عکس های آخر کتاب مراجعه می کردم و کلافه از تعداد کمه عکس ها
پس دکتر سعادت کو. چرا عکسی از زینب نیست. چرا یک عکس از مطب دکتر شیبانی نگرفتن؟
بار دوم، کنار کتاب نقشه ی خرمشهر هم مقابلم بود
تک به تک اسامی را جست و جو می کردم
در گوگل و تلگرام و اینستاگرام
الهه حجاب، عبدالله سعادت، حبیب فرهانی، صباح وطن خواه
دوست داشتم از دید آنها به سقوط خرمشهر نگاه کنم
قدرت کتاب دا من را تا جنت آباد بُرد
تا سر قبر علی(برادر راوی) و پدر زهرا
تا مسجد و بازار خرمشهر
هزار کیلومتر با جاذبه ی کتاب دا ترک وطن کردم 

هرچند در مورد کتاب دا، حرف ها برای گفتن دارم
اما قصدم در این نوشته، کتاب دا نیست
در یکی از سرچ هایم، چیزی که به‌ دنبالش بودم را پیدا کردم
#صباح کتاب خاطرات صباح وطن خواه 
خوشحالی ام که حدی نداشت
بی توجه به قیمت کتاب سفارشش دادم
به قول مرتضی سرهنگی (مدیر دفتر ادبیات و هنر مقاومت سوره) با مکمل کتاب دا مواجه هستیم
حتی شورانگیز تر از کتاب دا
حالا کتاب صباح وطن خواه پیش رویم است
صباح وطن خواهی که اسمش را مدام در کتاب دا می بینیم
"چهارتایی در اتاق دراز کشیدیم. بلقیس از همه زودتر خوابش بُرد. من منتظر اخبار ساعت دو بودم و فقط دراز کشیدم. ساعت دو شد. گوینده‌ی خبر با صدایی گرفته اعلام کرد که عراق شب گذشته با یک موشک دوازده متری دزفول را هدف گرفته. تا این خبر را شنیدیم یک دفعه سه نفری از جایمان بلند شدیم و بینمان همهمه افتاد. باورمان نمی شد کار جنگ به اینجا برسد. فکر می کردیم امروز و فردا نیروی کمکی به خرمشهر می رسد و تکلیف جنگ یکسره می شود.
بچه های مطب خبر را از رادیو شنیده بودند. بینمان ولوله ای بود. دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید. کم کم داشت باورمان می شد جنگی که راه افتاده ماندگارتر از آن چیزی است که فکرش را می کردیم...
غم و غصه از چشم هایمان می بارید. به زهرا(راوی کتابِ دا) گفتیم برایمان روضه بخواند. زهرا صدای خوبی داشت... جدای صدای خوبش، به خاطر اینکه پدر و برادرش تازه شهید شده بودند، سوزی در صدایش بود که خیلی جگرسوز بود...
تا زهرا با این جمله شروع کرد که یتیمی درد بی درمان یتیمی... بغضمان ترکید و صدای هق همان در اتاق پیچید 

مطلب جالبی هم در مورد کتاب صباح، دیدم
شهید ابو مهدی المهندس این کتاب را بمناسبت ازدواج دخترش 
به او هدیه داده بود
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.