یادداشت
1402/11/11
«بعضی وقتها بعضی حرفهای راست را نباید گفت تا وقتش برسد.» خب این شد یه چیزی. تقریباً اکثر ایرادهایی که توی جلد قبل برام پررنگ بود و توی مرورش نوشته بودم، برطرف شده بود. ریتم داستان کاملاً خوب شده بود و حالا مناسب ژانرش بود. هیچ جای کتاب دیگه اضافهگویی نداشت و همین باعث شده بود روند داستان افت نکنه. روایت موازی کتاب، برخلاف جلد قبل، حس پُرکنندگی صرف به آدم نمیداد و پویا و موثر بود. داستان توی روایتهای موازی در نقطههای حساسی قطع میشد، اما نکتهی مهم این بود که گرچه منِ خواننده لحظهی قطع یک روایت ضد حال میخوردم و دوست داشتم ادامهی همون روایت رو بخونم، کمی که از روایت موازی رو میخوندم، انگار خط داستانی قبلی رو فراموش میکردم و غرق جذابیت داستان موازی میشدم. در حالی که توی جلد اول انتقال روایت به زمان حال یکجور دستانداز برای داستان محسوب میشد. ارتباط روایتها هم خیلی هوشمندانه برقرار شده بود. گرههای داستانی کافی بود و باعث میشد داستان حوصلهسربر نشه. کتاب جای خیلی خوبی تموم شد و خواننده رو برای خوندن جلد سوم کنجکاو نگه داشت. اسم کتاب هم این بار کاملاْ مرتبط با محتوا بود و پرت به نظر نمیاومد. دربارهی ایرادات... هنوز یک سری ایرادات داستانی جزئی وجود داشت که البته بگم بهشدت کم شده بود (در حد یکی دو مورد به چشم من خورد). یک مورد دیگه هم اینکه نمیتونستم فضا و محیط خندق و محل زندگی ایاز رو برای خودم مجسم کنم. نمیدونم مشکل از توصیفات بود یا من، اما هرچی بیشتر زور میزدم، کمتر میتونستم توصیفات مختلف نویسنده از اون فضا رو کنار هم بذارم و به تصور واحدی از اونجا برسم. همین باعث میشد موقع خوندن اون بخش از داستان که توی خندق میگذشت، مدام دچار پرش ذهنی بشم. امیدوارم جلد سوم به این روند رو به رشد ادامه بده. «گاهی لازمه ما جز خودمون واسه دیگرون هم کار کنیم. آدمایی که شاید تا به حال یک بار هم از نزدیک ندیدیمشون.»
5
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.