یادداشت حلما سادات نیکبخت

        من دختر کوچکی بودم در خانه با دنیایی خاکستری که جلوی چشمم بود . مادرم فوت شده بود و همراه پدرم و پدربزرگم زندگی میکنم . دنیایی که من داشتم متفاوت بود پدرم و پدربزرگم در غم و ناراحتی زندگی می کردند انگار که تصویر من رنگی است و تصویر آن دو طوسی ….. یک لاکپشت و فیل پدر و پدربزرگم را اینطوری کرده بود باید آن ها را از بین می بردم تا تصویر پدر و پدربزرگم رنگی می‌شد .
      
14

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.