یادداشت نرگس سلطانی
اولین باریه که یک کتابی رو تموم میکنم و واقعا احساس میکنم هیچ حرفی راجع بهش ندارم. ولی خب خیلی دوستش داشتم این کتاب رو. و حتی احساس میکنم داستانش از بینوایان هم جذابتر بود؛ از این جهت که حاشیه نداشت اصلا. برخلاف مقدمههای طولانی بینوایان این کتاب در کمال تعجب اصلا اضافهگویی نداشت و همه چیزش به اندازه بود و همین باعث شده میشد بیشتر از داستان لذت ببرم. و سراسر غم و رنج بیچارگی بود:) احتمالا دارای اسپویل اینو باید اضافه کنم که با اینکه پایان کتاب به شدت غمانگیز بود اما من زیاد تحت تاثیر قرار نگرفتم چرا؟ به نظرم زمانی مخاطب تحت تاثیر سرنوشت غمانگیز کراکترا غصه میخوره که علاوه بر درک و همدردی اندکی بهش علاقهمند هم بشه. و هر چی مخاطب بیشتر به شخصیت کتاب علاقهمند بشه بیشتر از سرنوشت غمانگیزش غصه میخوره و تحت تاثیر قرار میگیره اما در مورد دختر کولی و مادرش من اصلا نتونستم این دو تا شخصیت رو دوست داشته باشم و صرفا داستانشون رو خوندم...هیچ تاثیری تو حالم نداشتند چون دختر کولی به وضوح کودن بود؛ منظورم اینه که دورهی شخصیتهای "زیبای بیعرضه" گذشته دیگه. یک شخصیت باید یک چیزی تو چنته داشته باشه و دختر کولی شدیدا شخصیتی تک بعدی بود و فقط با زیبایی و مهربونیش توی داستان تعریف شد که این برای من اصلا کافی نبود. در واقع من بیشتر از سرنوشت غمانگیز کازیمودو غمگین شدم:) اونم اینقدر بدبخت و فلکزده ترسیم شده بود که چیزی که براش اتفاق افتاد متاسفانه قابل پیشبینی بود. اما با همهی اینا به نظرم این کتاب به عنوان یک کلاسیک برجسته ارزش خوندن داشت.
2
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.