یادداشت مهدی منزوی

برگ اضافی: یادداشت هایی از شرق تا غرب
        "برگ اضافی، یادداشت هایی از شرق و غرب" اثر "منصور ضابطیان"
این آخرین کتابی هست که از سفرنامه های ضابطیان دارم(مربوط به سال ۱۳۹۴)  و فعلا دیگه تمومه!
اسم کتاب عجیبه ولی دلیل انتخاب این اسم جالبه: "تا بحال شده به رستورانی بروید و مثلا یک غذای پلویی سفارش بدهید و بعد برای اینکه حسابی به خودتان حال بدهید بخواهید یک کباب برگ اضافی هم برایتان بیاورند؟ اگر دو کتاب "مارک و پلو" و "مارک دوپلو" آن غذای اصلی باشند، کتابی که در دست دارید همان 'برگ اضافی' است. نوش جان!"
تعداد یادداشت ها زیاده، من خلاصه چندتایی که بنظرم جالب بود رو انتخاب کردم و بنظرم گوگل مپ و مکه و مدینه جزو بهترین ها بودند.

گوگل مپ
دارم با خودم فکر میکنم که سالها پیش که اولین سفرهایم را شروع کردم بدون اینترنت و گوگل مپ و فیسبوک چطور می توانسته ام کارم را راه بیندازم. من همیشه این سادگی را دوست ندارم. دوست دارم به جای چشم دوختن به صفحه موبایل روبرو را ببینم. آنها در یک رابطه یک سویه نظر مرا نمی پرسند. دوست دارم در استانبول از لابلای پاسخ جوانی که به ترکی راهنمایی ام میکند واژه های سرزمینم را بربایم. من دوست دارم وقتی از کسی نشانی میپرسم توی چشم هایش نگاه کنم و او بگوید دنبال من بیا و برویم باهم تا آستانه ی یک رفاقت... گوگل مپ این لذت های بزرگ سفرهای کوچک را میگیرد. سرراست ترین مسیر همیشه بهترین مسیر نیست.

استانبول
در جواب پرسش همیشگی مردم برای نخستین سفر خارجی، پاسخ من بی برو برگرد ترکیه است. کشور ارزانی است، اگر دست و پای سفر ندارید میتوانید از تور استفاده کنید یا خودتان دست بکار شوید. در ترکیه بسیاری از امکانات یک کشور اروپایی مهیاست و در کنارش به لحاظ فرهنگی از ما چندان دور نیستند. من معمولا امارات را توصیه نمیکنم چون یک نمونه قلابی از مدرنیته را میبینند که در بسیاری جاها فقر و تبعیض نژادی را در خود پنهان کرده است. 

دهلی نو
همیشه عادت دارم یک پس انداز کوچک درون سفری کنار بگذارم برای رفتن به رستورانی درجه یک در آخرین شب سفر و به توصیه خیلی ها خوردن دسر "گلاب جامون" بعد از خوردن غذای اصلی در یک رستوران شیک منتظر دسر میشویم تا اینکه یک کاسه استیل می آورند داخلش چیزی شبیه آب گرم و یک پر لیمو! ما هم مات که این را باید چجوری خورد؟ قاشق ها رو هم برده بودند و فقط باید سر میکشیدیم! داشتم کاسه رو سر میکشیدم که اخم یک خانم میز کناری منصرفم کرد‌. گارسون که اومد پرسیدم این دسر رو چطور باید بخورم؟ گفت کدوم دسر؟ این ظرف آب رو آوردم که دست هاتو بشوری!
قسمت اول
هامبورگ
بسیاری از افغان های اینجا از مسیر ایران به اروپا رسیده اند. خیلی هایشان در ایران کار کرده اند تا پول جمع کنند و عموما خاطره خوبی از حضور در ایران ندارند. معتقدن ایرانی ها مهمان نواز نبوده اند، آنها را تحقیر کرده اند، به آنها توهین کرده اند و ملیتشان را چون ناسزا به کار برده اند. حالا افغان ها در بسیاری فروشگاه های آلمان عامدانه کارگران ایرانی را استخدام میکنند. به آنها سخت می گیرند و اذیتشان میکنند!

کراکف
ایرانی ها خیلی وقتها به خاطر در دسترس نبودن بعضی چیزها در ایران، در استفاده از اون چیزها در سفر افراط میکنند و من هم بعنوان یکی از اون ایرانی ها در امتحان شکلات های مختلف افراط میکنم! در کراکف لهستان یک فروشگاه میبینم به نام 'کارخانه شکلات'! با یک منو چند صفحه ای ولی من که عاشق شکلات سفید هستم احتیاجی به منو ندارم. وایت هات چاکلت انتخاب منه. پیش خدمت میپرسه: توی کاسه یا لیوان؟! یک کاسه شکلات غلیظ رو با قاشق میخورم.‌ شکلات یکی از دو چیزی ست که در زندگی در آن افراط میکنم.

کوالالامپور
تلقی خاصی نسبت به مالزی ندارم. فقط به این دلیل که وقت و پولم به اندازه ی یک سفر یک هفته ای به مالزی است این مقصد را انتخاب میکنم با تور چون هزینه اش از اینکه تنها بروم کمتر میشود. تنها گرفتاری من شیک بودن بیش از اندازه هتل هاست. من در سفرهایم دنبال ماجرا هستم، به دنبال آدم های جدیدی که بتوانم با آنها دوست شوم، بتوانم از دریچه ی چشم آنها به جهان نگاه جدیدی کنم و... و هتل پنج ستاره اینها را به من نمیدهد. 

زاگرب
نمی دانم زاگرب چند کافه دارد اما تعداد کافه ها برای شهری با جمعیت ۸۰۰ هزار نفر بسیار زیاد است و جالب اینجاست که غالبا از سر صبح باز هستند تا آخر شب و همیشه شلوغ. یک کافه نوستالژیک پیدا میکنم که هیچ میزی در آن وجود ندارد و وظیفه میزها را تلویزیون ها و رادیوهای بزرگ لامپی قدیمی برعهده گرفته اند. جالب تر وقتی هست که شب میشود و بجای چراغ حدود ۶۰ تا تلویزیون لامپی قدیمی همزمان برفک پخش میکنند! 

پاتایا
ساحل اونجا خیلی تمیزه حتی ته سیگار هم دیده نمیشه. شهرداری پاتایا بخش هایی از ساحل رو رایگان در اختیار هتل داران قرار داده تا غذایشان را آنجا سرو کنند و در مقابل آنها موظف هستند تا ساحل را هر روز صبح تمیز کنند. یک رابطه شهروندی متقابل میان مردم و شهرداری که هیچکدام به فکر کلاه گذاشتن سر دیگری نیست!
قسمت دوم
بارسلون
یک بلیت ۱۲۲ دلاری خریده ام برای کنسرت "انریکه ایگلسیاس" جای نسبتا خوبی گرفته ام ولی نه باندازه ردیف اول که ۴۰۰ دلار قیمت داره. ۲۵ هزار نفر در کمال نظم وارد ورزشگاه میشیم و من دنبال ردیف و صندلی ام میگردم ولی نصف ردیف من که صندلی من هم جزوش هست ناپدید شده و نیست! به مسول اونجا میگم صندلی من کجاست؟ میگه حراست این قسمت رو جمع کرده تا رفت و آمد راحت تر بشه! خودم رو آماده کردم که یه دعوا راه بیاندازم که مسول اونجا میگه بفرمایید جای جدیدتان را نشان بدهم. ردیف اول و درست روبروی سن! به من میگه خیلی خوش شانسی.

مکه
اولین بار است که مشرف میشوم. خیلی ها گفته اند که مکه با جاهای دیگر فرق میکند اما هیچ وقت جدی شان نگرفته ام. فکر میکردم اغلب شان جاهای زیادی را در دنیا ندیده اند. اولین نگاه به کعبه در مسجدالحرام، درخشان ترین سنگ سیاه جهان. چیزی در من منفجر میشود و میزنم زیر گریه نمیدانم چرا. شب ها میروم در آخرین طبقه مسجدالحرام چشم میدوزم به کعبه. به سنگی سیاه که هیچ وقت دلیل فیزیکی عظمتش را نمیفهمم. حالا من جزو آن دسته از آدم هایی شده ام که به دیگرانی که به مکه مشرف نشده اند می گویم مکه چیز دیگری ست که باید آن را تجربه کرد. و فهرستی از سفرهایم به جاهای مختلف جهان را ردیف میکنم تا بدانند این تنها سفر زندگی من نبوده، اما متفاوت ترین سفر زندگی ام، چرا.
قسمت سوم
مدینه
روز آخری است که در مدینه هستم. در همه این روزها، تنها کار مهمی که کرده ام نشستن در حرم و نماز خواندن بوده غیر از نماز در محل محراب پیغمبر که از بس شلوغ هست نتوانسته ام. همچنان که منتظر خالی شدن جا هستم یکدفعه یک جا را میبینم درست پشت محراب باورم نمیشود و به سرعت خودم را میرسانم. پی در پی نماز میخوانم تا مبادا شرطه ها بیرونم کنند. نمازهایم که تمام میشود نمیدانم چکار کنم به دور و بر نگاه میکنم تا ایرانی ببینم و جایم را بدهم بهش. پشت سرم چشم در چشم میشوم با یک مرد عرب که دارد نماز میخواند. دستش را بالا می آورد و اشاره میکند که دو رکعت دیگه هم بخوانم. تصمیم میگیرم به سفارش اش عمل کنم ولی نمی دانم برای چه کسی! ناگهان یاد پیامک هایی که شب گذشته به برنامه ی رادیو هفت زده شده بود افتادم. یاد دو مادری که خواسته بودند برای بچه هایشان دعا کنم. طاها که سرطان خون داشت و کیا که عمل جراحی گلو. قامت بستم الله اکبر گفتم و بغضم ترکید. انگار چیزی درونم منفجر شد. انقدر گریه کردم که صورتم که هیچ، جلوی لباسم هم خیس شده بود. انگار زخمی درونم سرباز کرده و سبک میشوم. نمازم تمام میشود برمیگردم ولی مرد عرب نیست. هر که بود و هرکاری داشت هیچ وقت فراموش اش نمی کنم. 

۱۵۹ صفحه
#برگ_اضافی #منصور_ضابطیان #نشر_مثلث



      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.