یادداشت مجید اسطیری
1402/12/19
پای یک آدم برفی شکست شانه اش را گرفتم و به نیمکت نزدیک بهار رساندم دندانهایش دانه دانه میریختند و آب می شدند شبیه بچگی هایم آدم برفی میگفت زندگی پس از مرگ در تفنگ آب پاش کودکانیست که از مرزهای طبیعت دفاع می کنند کودکانی که پشت شانه های مادرشان سنگر می گیرند و به دود سیگار پدرانشان شلیک می کنند من اما میگفتم بخار میشوی و زندگی پس از مرگ را در آسمان ها سر می کنی حرفهای ما هنوز تمام نشده بود که بهار با آرم صلیب سرخ روی شانه هایش از راه رسیده او را برای همیشه برد مجید سعدآبادی دوست خوب نیمه دوم دهه هشتاد. یک سپیدسرای تصویرساز و نقاش چرا بعد از 11 سال کتابش را خواندم؟ به من هم میگویند رفیق؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.