یادداشت
1402/11/16
3.9
13
کتاب با نامه نگاری های جوانی به نام گیلبرت مارکهم شروع میشود.. مارکهم در نامههایی که برای یکی از دوستانش مینویسد، از بانوی جوانی که همراه با پسرش آرثر(یا همان آرتور) در ملک رهاشده و قدیمی وایلدفل هال نقل مکان کردهاست میگوید و اتفاقات زندگی خود و او را بازگو میکند.. زندگی و سرگذشت این بانوی جوان برای اهالی دهکده پر از رمز و راز است، کمی بعد، در اثر اجتناب بانوی جوان برای آشنایی بیشتر با اهالی دهکده، شایعه های زیادی برای او به وجود میآید! و این شایعه ها باعث پدید آمدن بخش جدید و بسیار جذابی در کتاب میشوند :))) من از فصل ۱۶ تا ۴۵ رو خیلی دوست داشتم حس خیلی خوبی بهشون داشتم! به نظرم این فصل ها پر از نکته و درس واقعی برای انتخاب های زندگی بودند.. شاید هم دلیلش، علاقهی خودم به کتابهایی با موضوعات اجتماعی باشد🤝 شخصیت های کتاب، کاملا انسان های واقعی بودند .. انسانهایی که خوب و بد هستند، پیش میآید به دیگران آسیب بزنند، گاهی متوجه بدی خود میشوند و به قول آن برونته، پشیمان میشوند و توبه میکنند! و گاهی برعکس، جوری در بدی و ظلم خود غرق میشوند که کاری برایشان نمیشود کرد! با فصل ۴۷ خیلی حرص خوردم چون هیچ درکی از تصمیم هلن نداشتم و ندارم! یکم میخوام اسپویل کنم😬 در رابطهی آرتور و هلن همون طور که آرتور فردی خوش گذران و به شدت خودخواه بود، به نظرم هلن هم روحیه قربانی داشت..(نمیتونم تصمیماتش رو به پای پایبندی به دینش بذارم) و در فصل ۴۷ بازهم همین برداشت رو داشتم.. ولی خب این نظر کاملا درست نیست چون آن برونته، این کتاب رو متناسب با شرایط اون زمان نوشته و خانمها در اون زمان دست خیلی بازی برای انتخابهاشون نداشتند :( دوست دارم درمورد تک تک شخصیت ها، از آقای هانتینگدان، آقای هارگاریو، میلیسنت عزیز و همسرش و آنابلای شرور😒براتون بگم ولی دیگه زیادی اسپویل میشه پس سکوت میکنم! فصل های ابتدایی و انتهایی کتاب رو دوست نداشتم ولی در عوض فصل های میانی رو پسندیدم :))
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.