یادداشت

سال بلوا
        بوی خاک می‌داد. انگار خاک بود، و انگار من با خاک بازی می‌کردم. خاطرات همه‌ی گذشته‌هام، در کودکی‌های بسیار دوردستی تکرار می‌شد و آدم نمی‌فهمید زمان گذشته است، چقدر گذشته است؟ آدم مگر گذشته‌ای داشته، یا مگر آینده‌ای هم وجود دارد؟ حالا که اسیر چیزی مثل خواب شده‌ام، چرا باید به زمان بیداری فکر کنم و بعد پاهام را  زمین سفت بگذارم و خودم را از دست خشونت زمانه در پستوی خانه پنهان کنم، گوش‌هام را بگیرم، چشم‌هام را ببندم و همش به این فکر باشم که عاقبت چه می شود؟
      
1

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.