یادداشت سعیده شبرنگ
1400/11/23
کتاب #نفرپنجم رو در طول دو روز در ساعتهای بیکاری خوندم. کتابی برای مخاطب نوجوان که داستانش اگرچه در پنجاه سال قبل میگذره، اما زبان ساده و نثر روان و داستان یکخطی اون، میتونه برای مخاطب، خوشخوان و جذاب باشه. قصهی تکراری پسری که میفهمه پدرومادرش، والدین واقعیش نیستن و درصدد برمیاد تا خانوادهی اصلیش رو پیدا کنه، اما چی باعث میشه این داستان تکراری برای مخاطب جذابیت داشته باشه؟ هوشمندی نویسنده در استفاده از این موضوع تکراری بعنوان بستری برای خلق داستانش درحال و هوای مبارزات پیش از انقلاب، ستودنیه. حتا تغییر مداوم راوی در هرفصل هم نه تنها داستان رو پیچیده نمیکنه بلکه به ایجاد تعلیق در قصه هم کمک میکنه. البته زبان و لحن یکسان همهی شخصیتها از پیر و جوان تا انقلابی و طاغوتی، از محصل و روحانی تا مسجدی و بازاری، یکی ازنقصهای داستانه. اما در مجموع، شما در نفرپنجم با یک قصهی سادهی تاریخی طرفید که با پیشبردن داستان، به بعضی از جریانهای فکری مبارز دوران پهلوی اشاره میکنه. یکی دیگه از محاسن کتاب، اینه که با بیانی غیرشعاری به مسئلهی انتظارظهور و وظایف منتظران اشاره میکنه و جسورانه به یکی از انحرافات مهم در حوزهی مهدویت میپردازه. در پایان دوست دارم به جملات زیبای فصل پایانی کتاب اشاره کنم که با خوندنش دل هر شیعهی محب اهلبیت میلرزه: «چقدر سخت بود که نمیدونستیم قبر مادرمون کجاست»صـفحهصدوچهلوشش
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.