یادداشت امیرحسین فرخ زاده

                برای بررسی دوران پست‌مدرن، ابتدا باید مدرنیته و چالش هایی که از پس‌شان برنیامد فهم شوند. به همین صورت درک این دو مرحله پس از تحلیل دوران پیشامدرن اتفاق می‌افتد. بنیاد های اومانیسم رنسانس این هدف را دنبال می‌کند تا تاریخی تحلیلی از قرون وسطی و مراحل گذار آن ارائه دهد. تحلیلی از دوره ای که در آن ساختار های قدرت-حکومت متوسل به دین شدند. باید یک سری تعالیم جهان‌شمول پیدا می‌شد تا تمام مردم را فارغ از بحث های قومی، ملی و محلی مطیع خود می‌ساخت. تعالیمی که ادعای جامعیت و تمامیت برای زندگی انسان قائل بودند؛ این قوانین فراطبیعی برای تمام مردم جهان و برای تمام طول زندگی آنان کافی بود. مسائل طبیعی مانند نژاد، زبان، فرهنگ و سنن بومی دیگر موضوعیت نداشتند. اخلاق و سیاست دیگر حیثیت مستقل نداشتند، همگی ذیل تعالیم دین تعریف می‌شدند. این ها عواملی بودند که روی هم رفته تک‌قطبی کلیسا را در قرون وسطی تشکیل دادند. نهادی که با نگاهی آن‌جهانی، واسطه‌ی فیض خداوند بر مردمان این جهان بود.
والتر اولمان، استاد تاریخ دانشگاه کمبریج، تمام رخداد های اجتماعی-فرهنگی قرن ۹ تا ۱۵ میلادی را در این کتاب به تصویر کشیده است و بعد به روابط و پیامدهایشان پرداخته است. کتاب از پیدایش نهاد حکومتی کلیسا شروع می‌کند و در نهایت به واپاشی این قطبیت و جایگزینی اش با دو قطبی کلیسا-دولت می‌رسد. اما موضوع اصلی کتاب، فرایندی‌ست که مبدا و مقصد آن ذکر شد. اولمان این ایده را تشریح می‌کند که اگر جبر کلیساشناختی حاکم بر قرون وسطی نمی‌بود، ظهور اومانیسم نیز اتفاق نمی‌افتاد.
 هر فرد مسیحی برای گرویدن به این آیین لازم است طی مراسم غسل تعمید، بخش حیوانی (به نقل از پولس) خود را بشوید و تبدیل به مخلوقی نوین یا اصلاح‌شده شود. به عقیده اولمان در قرن ۸ تا ۱۰، ایده‌ی غسل تعمید برای تمام یک جامعه اعمال شد. اما در قرن ۱۴ و ۱۵، انسان بخش طبیعی خود را بازطلب کرد. اومانیسم چیزی نبود جز بازگشت به انسان طبیعی، انسانی اصلاح‌نشده. در این مقطع خلاء الگوهای غیردینی برای زندگی انسان احساس شد و در پی آن رجوع به قدما به صورت روشمند شکل گرفت. درنهایت با مطالعه‌ی قانون رم و آثار ارسطو از جمله سیاست، مفاهیم شهروند، دولت و علم سیاست تکوین یافتند و به نوعی مدرنیته متولد شد. هم‌چنین نباید از این نکته بگذریم که جریان های اومانیسم و دین در قرن ۱۴ و ۱۵ مکمل هم بودند. در واقع کلیسا متکفل امور فراطبیعی انسان شد و تنظیم روابط طبیعی برعهده دولت و دیگر نهاد های زمینی بود. تقابلی با هم نداشتند و در امورات یک‌دیگر دخالت نمی‌کردند. 
مطالعه‌ی این کتاب برای من (و احتمالا برای هر هم‌وطن عزیز دیگری) از این باب اهمیت داشت که به تشریح یک حکومت تئوکراتیک و نزولی پرداخته بود. مدلی که حدود هزار سال قبل اجرا شد و پس از زندگی در آن، نارسایی‌ها و عدم کفایتش برای زندگی آشکار شد. همان مدلی (البته نسخه بومی و اسلامی آن) که ۴۰ سال قبل در کشورمان بنیانش گذارده شد و اکنون به قدرتی تمامیت‌خواه بدل گشته است. ولی جالب این‌جاست که در ساختار این حکومت نزولی، مدرنیته‌ای خام نیز اجرا می‌شود؛ و جالب‌تر این‌که این مدرنیته حاصل یک فرآیند، حاصل درک و انتخاب همگانی نبوده‌است. این مدرنیته صرفا دراثر تقلید به بوم ما اضافه شده‌‌‌است. از دید غرب احتمالا این ساختار متضمن یک تناقض است: مردم‌سالاری‌ِ دینی! آن‌ها از دین‌سالاری گذشتند تا به مردم‌سالاری برسند، ما دین‌سالاری را نگه‌داشتیم و با تقلید مردم‌سالاری را نیز در آن چِپاندیم! شمول دین‌مان را هم مشخص نکردیم. برای "دین" یا نمی‌توان حدی درنظر گرفت که در آن‌صورت "مردم" درکنار آن دیگر به حساب نمی‌آید، یا می‌توان حدی برای آن قرارداد تا تقلیل یابد به عقایدِ شخصی و فرهنگِ جمعی که در این صورت "دین" جزئی از "مردم" خواهد بود. در هر حال باز هم از تناقض خارج نشده‌ایم!
        
(0/1000)

نظرات

عالی بود، مخصوصا بخش تناقضات و اینها