یادداشت رعنا حشمتی
هر شب وایمیستادم تا نیمه شب بگذره، و شروع میکردم به خوندن کتابی که من رو از زمین جدا میکرد. گرچه که -با اینکه متناقض آمیزه- به درون خودم هم فرو میبردم. برای مواجهه با زندگیهای زندگی نکرده، برای خاطر حسرتها، و احتمالات نامتناهی. مت هیگ همیشه نجات دهنده بوده. و با اینکه اگر جملههاش رو تک تک بخونی ممکنه حس کنی چقدر کلیشه گویی میکنه، اما وقتی در روند داستان خودت رو حل میکنی، این -به قول معروف- کلیشهها، به واقعیترین چیزها بدل میشن. من نمیدونم چرا بقیه از پایانش ناراضی بودن، پایان از این بهتر چی میتونه باشه آخه؟ به قولی، رفتن و بازگشتن، خیلی متفاوته با نرفتن.
7
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.