یادداشت فاطمه سلیمانی ازندریانی

                آنهایی که با آثار محمدرضا بایرامی آشنائی دارند، می¬¬دانند که سوژه¬های او اغلب بکر و کمتر پرداخته شده¬اند.  و همینطور می¬دانند که یکی از دغدغه¬های او روایت از جنگ است. تمام ابعاد جنگ و نه فقط صحنه نبرد. او اینبار از جبهه مقابل روایت کرده. اولین فرمان آتش توپخانه که داده شود، چنان آتشی به پا می¬شود که شعله¬هایش سر به آسمان می¬سایند. و همه در این آتش خواهند سوخت. فرقی هم نمی¬کند اولین فرمان از توپخانه کدام جبهه صادر شده باشد. آتش آنقدر می¬سوزاند تا فرمان آتش¬بس صادر شود. و حال به جای آتش ویرانه است که به جا مانده. هر دو طرف این جنگ هم یا از روی اعتقاد و یا اجبار به این سرنوشت محتوم تن داده¬اند و پذیرفته. اما آتش جنگ آن زمان سوزاننده¬تر می¬شود که از سوی خودی بر سر ببارد.
لم یزرع رمانی¬است خوش¬خوان که این سوزانندگی را روایت کرده. شیعیان دجیل که قربانیان این واقعه هستند. و حتی آنهایی که هم مذهب آنها نیستند اما به سبب همسایگی با آنها گرفتار شده¬¬اند. خشک و تر با هم...
کابوسی که به یکباره بر سر اهالی دجیل فرود می¬آید. دیوهای آهنین که به پیش می¬روند و همه چیز را زیر پایشان خرد و له می¬کنند. تفاوتی هم ندارد که آنچه پیش روست نخلی است سر بر آسمان برداشته، یا آنکه زیر پاست نوجوانی است که هنوز دست از جان نشسته. دیو آهنین همه چیز را می¬بلعد. و آنچه باقی می¬ماند نگاه¬های پر حسرت است بر زمین¬های بی¬بر و خانمان فرو ریخته... از آبادانی فقط رودخانه¬ای می¬ماند که می-تواند آباد کند، اما هرز می¬رود و به جای اینکه خنکایی باشد برای خاموش کردن آتش، بیشتر آتش به جان می¬زند.
اما این همه ماجرا نیست. این اصل ماجراست که به فرع تبدیل شده. لم یزرع داستان دلداگی است. عاشقانه-ای آرام که در متن داستان جریان دارد. دلداگی و عشق. عشقی ممنوع!

        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.