یادداشت کتابخورم
1403/3/1
3.7
52
⭕داستانی از زندگی یک خلبان نظامی که در دفاع مقدس و در حمله به یکی از کارخانههای ساخت شیمیایی در عراق هر دو پایش را از دست میدهد و حالا خانهنشین شده است روایت ماجرا از زبان نامه هاست ، نامههایی که اشخاص مختلف داستان برای هم میفرستند که نهایتا ماجرای زییایی را با ما به اشتراک میگذارد ⭕بخشی از کتاب: رفتم کنار تخت فلزی. صورتش تاول زده بود، اما میتوانست حرف بزند. مُقَطَّع و بریده بریده. -گاز خردل... شیمیایی... مشکل تنفسی... ناراحتی پوستی... فشار به قلب... گشاد شدن دریچهها... همه میمیریم ستوان مشکات .......... نامردی است... شیمیایی نامردی است... ماسک را از تخت کناری گرفت. چند نفس عمیق کشید. بعد دوباره برگرداند به همان تخت. منتظر بودم که به تخت سومی بدهد. گفت: -تمام کرده... یک ساعته... .... از جا بلند شدم. خواستم بروم که بیمار تخت کناری تکانی خورد. محکم مچ دستم را چسبید. با دست چپش اسپری ضد تنگی نفس را نزدیک دهانش برد. فش فشی کرد. آرام گفت: -ستوان مشکات! از حضرت صاحب کمک بخواه! از در که بیرون میآمدم. هنوز به اتاق نگهبانی نرسیده بودم که صدای ضجهای نفسم را برید. نگهبانی گفت: -دوش ظهر... تاولها... خود حضرت صاحب به دادشان برسد... بعدها فهمیدم در آن آسایشگاه همه به شما توسل میکنند. نفهمیدم از شدت درد، یا از لذت درمان... به خانه که رسیدم، طیبه نامهی محرمانهی ابلاغ عملیات را نشانم داد: ((انهدام کارخانهی تولید گاز خردل، کرکوک...)) Merged review: ⭕داستانی از زندگی یک خلبان نظامی که در دفاع مقدس و در حمله به یکی از کارخانههای ساخت شیمیایی در عراق هر دو پایش را از دست میدهد و حالا خانهنشین شده است روایت ماجرا از زبان نامه هاست ، نامههایی که اشخاص مختلف داستان برای هم میفرستند که نهایتا ماجرای زییایی را با ما به اشتراک میگذارد ⭕بخشی از کتاب: رفتم کنار تخت فلزی. صورتش تاول زده بود، اما میتوانست حرف بزند. مُقَطَّع و بریده بریده. -گاز خردل... شیمیایی... مشکل تنفسی... ناراحتی پوستی... فشار به قلب... گشاد شدن دریچهها... همه میمیریم ستوان مشکات .......... نامردی است... شیمیایی نامردی است... ماسک را از تخت کناری گرفت. چند نفس عمیق کشید. بعد دوباره برگرداند به همان تخت. منتظر بودم که به تخت سومی بدهد. گفت: -تمام کرده... یک ساعته... .... از جا بلند شدم. خواستم بروم که بیمار تخت کناری تکانی خورد. محکم مچ دستم را چسبید. با دست چپش اسپری ضد تنگی نفس را نزدیک دهانش برد. فش فشی کرد. آرام گفت: -ستوان مشکات! از حضرت صاحب کمک بخواه! از در که بیرون میآمدم. هنوز به اتاق نگهبانی نرسیده بودم که صدای ضجهای نفسم را برید. نگهبانی گفت: -دوش ظهر... تاولها... خود حضرت صاحب به دادشان برسد... بعدها فهمیدم در آن آسایشگاه همه به شما توسل میکنند. نفهمیدم از شدت درد، یا از لذت درمان... به خانه که رسیدم، طیبه نامهی محرمانهی ابلاغ عملیات را نشانم داد: ((انهدام کارخانهی تولید گاز خردل، کرکوک...))
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.