یادداشت سیده مریم طیار هشجین

                آن‌قدر شروع جذابی داشت که همان اول خوانش، تصمیم گرفتم بقیه کارهای نویسنده را هم بخوانم و مدام توی ذهنم مرور می‌کردم: «پیترو گروسی... پیترو گروسی... اوهوم! باید ببینم دیگر چه نوشته؟»
ولی همه این‌ها خیالات خام یک عدد خوشبین ذوق‌زده بود و بس!
نیمه‌های به اصطلاح رمانک فهمیدم با داستانی مواجهم که رونوشتی کم‌مایه از واقعیاتی بیرونی است. دقیقا هم از آن‌ دست نوشته‌هایی که از خواندن‌شان فراری هستم و نویسندگان‌شان را سرزنش می‌کنم که آخر این‌همه سوژه برای نوشتن! چرا رفته‌ای سراغ این؟! چرا تخیلت را به کار نگرفتی؟! چرا و چرا و چرا؟!
نوشتن یک نویسنده درباره نویسندگان و نویسندگی، آن هم در قالب داستان و رمان و بدتر از آن واقع‌گرایانه! وای خدای من! بدترین انتخاب برای نوشتن است.

کتاب را تمام کردم تا تمامش کرده باشم، همین. اواخر خوانش، آن کنجکاوی اولیه چنان فروکش کرده بود که تقریبا ته کشیده بود و کاملا ناامید بودم از غافلگیری. و متاسفانه پیش‌بینی‌ام درست از آب درآمد.
فعلا باید هر چند دقیقه یکبار با خودم تکرار کنم: «پیترو گروسی، جناب مارتینی را نوشته، حواست باشد»؛ بلکه آن ذوق‌مرگی اول خوانش از ذهنم پاک شود و روبات‌وار هر کتابی که نام این نویسنده را بر خود داشت، خریداری نفرمایم!
        
(0/1000)

نظرات

من نوشتن واقعی از واقعیت‌ها رو خیلی دوست می‌دارم.
1
من هم. ولی با چاشنی خلاقیت و غافلگیری. سوژه‌ای که در قالب رمان و داستان پیاده شده، باید سرریز از تعلیق و کشمکش باشه تا جذبم کنه. و در نهایت، چیزی بیش از واقعیاتی که می‌دونم بهم اضافه کنه. یه زاویه‌دید جدید، یه برداشت متفاوت از حقایق، یک نگرش تازه که کمتر کسی بهش رسیده باشه. این رمانک هیچکدوم از این‌ها رو نداشت. زیادی ساده و پیش پاافتاده بود. شاید هم برای سن من مناسب نبوده. نمی‌دونم. 
به گمان من که نگرش نویسنده جالب بود و کتابیه که بعد از هربار خوندنش، برداشت‌های متفاوتی میشه داشت.
برخوردِ معمولی با آدمی که می‌دونی قراره فقط از کنارش بگذریم، برخلاف بقیه که زیادی بزرگ می‌کنند بعضی آدم‌هارو و در واقع به تنها شدن اون‌ها دامن می‌زنند و چند مورد دیگر که از حوصله الانم خارجه گفتنش... با این‌که در داستان‌ها دنبال پیام اخلاقی نیستم، اما معنا برام مهمه و این‌کتاب معنا داشت.
1
خب اون جنبه داستان که گفتین برای من خیلی طبیعی بود و دیگه گفتن نداشت. خودم همین رفتار رو با دوستان فرهیخته سرشناسم دارم😉 و همین مسأله باعث عمیق شدن دوستی‌مون میشه. منتها منتظر بودم ببینم بعدش چیکار میکنه؟ که دیدم هیچی! برای همین سرخورده شدم.
در واقع من وجوهی از خودم رو در دو شخصیت داستان دیده بودم؛ گاهی در این و گاهی در اون. و داشتم فکر می‌کردم چطور پیترو گروسی اینو فهمیده؟! ولی در ادامه ناامیدم کرد. و چون شدت ضربه‌ای که زد، خیلی زیاد بود، گذاشتمش تو لیست سیاه تا حساب کار دستش بیاد! 😎😂