بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت سید علی مرعشی

                تویی که نمی شناختیم
برای از تو نوشتن توان کم است. خداوند شاهد است که به عمد دست به قلم نبردم و دیگر از تو ننوشتم. ما به تو یک سکوت ابدی بدهکاریم. حالا حالاها فقط باید به لبخندت در کنج مغازه ها بنگریم. با خودم کلنجار می روم که درباره ی تو چه باید گفت و به هیچ نتیجه ای نمی رسم. به نظرم صورت مساله برعکس است و باید در مورد خودمان بنویسم. از تو لجم می گیرد! هر وقت تو را می بینم فرسنگ ها فاصله حس می کنم و خنده ای که هنوز حالت رعنایش حسرتی است به دل.
عاشق بودی و این رازی سر به مهر نبود. از زمانه‌ و جا ماندن شکایت می کردی. هرچه بود تا تو را داشتیم و خیلی این حالات را جدی نمی گرفتیم. بلاخره مسائل مهمتری نیز وجود داشت! تا اینکه تو رفتی و آنچه سال ها در دل داشتی را یکجا به ودیعه گذاشتی. امانت سنگینی بود. ما هم امانت دار خوبی نیستیم. چطور باید از کتابی که به قلم خود نوشتی سخن بگویم؟ چطور باید تو را در قالب یک کتاب ناتمام محصور کنم؟ اینکه بر خلاف شیوه توست! تو به بازی گرفتی تمام قواعد و چارچوب های این جهان را. بی رنگ و معنا کردی کرور کرور نوشته و تحلیل های این جهانی را. جنس از تو سخن گفتن با دیگران باید فرق کند.
به گذشته باز می گردم. وقتی در 30 سپتامبر 2013 مقاله دکستر فیلکینز با عنوان "فرمانده در سایه" در مجله نیویورکر چاپ شد گویا دنیا تازه از خواب غفلت بیدار شد. فیلکنز در اوج بحران جنگ سوریه از قول جان مگوایر افسر سابق سیا در عراق اینطور ژنرال سلیمانی را توصیف می کند: " امروز سلیمانی تنها فرد قدرتمند در خاورمیانه است". آن روزها را خوب به خاطر دارم. جهان هنوز در شوک مواجه شدن با غول داعش بود و در میانه خبرهای تلخ و سقوط یک به یک شهرها در سوریه ناگهان نام تو به میان آمد. حال نوبت درخشش یک ستاره ی پارسی بود در این شب ملتهب. به قول مجله نیوزویک نمسیس برخاست تا نخستین سنگرهای دفاع در خارج از مرزهای ایران را به پا دارد. چه خوش بود اعلام پایان افسانه داعش از زبان تو.
و بعد جنگ تمام شد اما تو فقط سنگر را تغییر دادی. در سرزمین پدری من -جنوب- این سیل مهربانی و معرفت تو بود که مرهمی شد به دل تافته این مردمان خونگرم و نجیب. ورق های تاریخ زود می گذرد و در آخر می رسم به فرودگاه بغداد. ساعت 1:30 شب. چیزی جز گله به گله آتش بر روی زمین دیده نمی شود. وصبحی که برای یک ملت شب نهم محرم است. حیران و سرگشته خبرها را می شنویم اما باور نمی کنیم. زمان برای ما متوقف شد. پهلوان قوم ما را غریبانه زدند. به همین سادگی تو را از دست دادیم. حالا نوبت پرسش ها و احوال غریبی است که همدم ما شده. نمی دانیم چه اتفاقی افتاده. تنها می توان بهت و حزن را در چشمان یک ملت دید. دل هر فردی به گونه ای خاص با تو پیوند خورده است. مردم از خاطراتشان با تو می گویند. چقدر سوال داریم! باید تو را بشناسیم. ما این را به تو بدهکاریم. آشنایی با دوران کودکی، نوجوانی و جوانی آن هم از زبان شیوا و بی پیرایه ات فرصت مغتنمی است که نمی توان از آن گذشت.
                                               ***
این کتاب که اولین اثر از نشر مکتب حاج قاسم است در سال 1399 به چاپ رسید، با مقدمه زینب حاج قاسم آغاز می شود و در ادامه بخش«نوشتار» نسخه ویرایش شده یادداشت ها را در خود جای داده است. در آخر نسخه «دست نویس» قرار دارد. بخش پیشگفتار نیز اطلاعات خوبی در مورد این نوشته ها در اختیار مخاطب قرار می دهد و مخاطب را برای دریافت دیگر مطالب به سایت (soleimany.ir) دعوت می کند که البته در زمانی نگارش این معرفی برخی از صفحات آن متاسفانه در دسترس نبود.
اولین چیزی که توجه مرا به خود جلب می کند قلم زیبا و جذاب اوست. چه کسی فکر می کرد فرمانده مقتدر میدان های دشوار این قدر خوب بنویسد و حکایات بامزه ای از زندگی خود تعریف کند. اینجا نیز همه چیز به ظاهر ساده است اما چشمان تیز بین مخاطبان می تواند سیر رشد و شکل گیری روحیات انقلابی و استکبارستیزی او را رهگیری کند.
کودکی قاسم کوچک در پَلاس های (نوعی چادر) عشایری می گذرد. تحمل سرمای استخوان سوز هوای کویری و دست و پنجه نرم کردن با انواع بیماری ها و در دسترس نبودن مواد غذایی گوناگون از جمله خاطراتی است که به گوش هر ایرانی آشناست. سختی زندگی در روستای قنات ملک رابُر کرمان نقطه شروع تمرین مقاومت برای قاسم جوان است. توجه پدرش در رعایت مسائل شرعی آن هم در زمان حکومت شاه و در یکی از محروم ترین شهرهای کرمان قابل تامل است. نوع رابطه پدر و مادر و نحوه اداره ی زندگی و تاثیر آن بر استقلال شخصیت کودکان از جمله مسائلی است که برای من جذاب بود. مشکلات اقتصادی و هجرت قاسم 14 ساله به شهر برای کمک به خانواده باعث شد تا با جهان جدیدی آشنا شود و در این آشنایی هم خود را بشناسد و هم آگاهیش نسبت به شرایط جامعه و کشور تغییر کند. شخصی ترین پیام ممکن در این دوره از زندگی قاسم نوجوان آشنایی با دوستان خوب، ورزش مداوم و وجود پاتوقی-مسجد- برای رفت و آمد و طرح پرسش های او بود. عواملی که هرچه خاطرات او جلو می رود اهمیت آنها و تاثیرشان بر افکار و روحیات او آشکارتر می شود. این بخش از زندگی او که همراه می شود با طرح خاطره ای از درگیری قاسم با یک پاسبان شهربانی و دفاع او از دختر جوانی که مورد آزار قرار گرفته بود، ناخودآگاه یادآور پهلوانی های شهید ابراهیم هادی نیز می شود. هرچه می گذرد او نسبت به مبارزه بی باک تر می شود و مصمم تر سعی می کند تا از سیدی که از وطن تبعید شده دفاع کند.کم کم جلسات گفت و گو بیشتر می شود و قاسم و دوستانش برای مقابله با اعمال ضد دینی و جلسات فساد حکومت پهلوی در کرمان دست به اقداماتی می زنند. در انتهای این خاطرات بی پایان به اولین درگیری های او و دوستانش با نیروهای مسلح شاهنشاهی در کوچه و خیابان می رسیم که متاسفانه ادامه نیافته است.                                              1فروردین1400- سیدعلی مرعشی
        
(0/1000)

نظرات

چه یادداشت خوبی! ممنون.
و دقیقا یاد شهید هادی زنده می‌شد..
رحمت خدا بر هر دو شهید عزیز و سعید.