یادداشت آزاده اشرفی
2 روز پیش
در جهانی رو به زوال ماندن و بودن چه تاوانی دارد؟ که فکر کن پیکرت مانا شد و هفتصد سال در میان تاریخ قدم زد. روایت کرد و جنگید و خسته شد و باز هم ماند. آنچه انسان را برقرار میسازد، همین هستی بیپایان رنجآور است؟ سیمون دوبوار تلاشش را کرد تا خواننده را به این فکر وادارد، اما قصه "همه میمیرند" در میان تفکرات جانبدارانه و تعصبات نویسنده، رسالتش را پیدا نکرد. داستان از تاثیر یک معجون کیمیایی نشاءت میگیرد که تمنای انسان را برای نامیرایی اجابت میکند. در عصر جنگهای بیپایان قرون وسطی و انسانی که خرافه را بر علم ارجح میداند، اکسیر حیات به منزله بازی با مرگ و زندگی بود. و فوسکا، مردی بود که زندگی را یافت. جسورانه تن به آزمونی داد که خطا نداشت. و در میانه زندگیاش جاودانه شد و قرن به قرن جهان را پیمود تا هوس نویسنده را برای روایت کردن التیام بخشد. و در واقع داستان از همانجایی تمام شد که خواننده کشف میکند این همه خواندن و دنبال کردن، صرفا یک گزارش تاریخی و جغرافیایی است که احتمالا باید گفته میشد تا مخاطب را شیفته زندگی ابدی کند و یا درس عبرتی باشد، پندآموز. فوسکا در مسیر زندگیاش آدمهای متعددی را ملاقات میکند اما هیچ کدام در مقام عشق برای او ماندگار نشدند. که شاید همزیستی فوسکا با دیگران از جنس وصل شدن بود. تا بخواهد قسمتی از خودش را که محصول تجربه است، مفید و پویا نگه دارد. اما در برابر عشق، او مردی میشد بیمقام و تجربه. مردی که در معدود دفعات عاشق شدنش، همه تلاشش را میکرد تا از معشوق زندگی ببیند. مردی که مرگ را شکست داده بود اما همه عمر در پوسته خاکستری مردارمانندش، تاریخ را قدم زده بود. و زنان راهبران این داستان بودند. هر بار که قصه دچار شکست روایی میشد، زنی با اندام ظریفش پیدا میشد تا روح و رنگ را به فوسکا بدمد. اکسیر حیات فوسکا همین عشق بود که او را ناتوانترین انسان تاریخ میکرد. و او دیگر کسی نبود که جهان را قدم زده تا مرگ را پیدا کند. زنهای داستان شخصیتهایی کامل داشتند. کامل نه به معنای کمال داشتن، که خوب به روایتشان پرداخته شده بود. و سخت نبود کاترینای منفعلی را در کنار فوسکا تصور کنی که هیچ اعتبار و اختیاری کنار شوهرش ندارد. و بئاتریچهای را پای دریاچه ببینی که زیر جامهاش قلبی سخت داشت و فوسکا با همه ثروت و مهرش حریف قلب او نشد. ماریان، زنی زیبا و باهوش که حلقه آخر اتصال او از تاریخ به امروز بود. زنی که جمله ماندگار کتاب را از زبان او شنیدیم، "آیا بقیه را هم مثل من دوست داشتی؟" و رژین که آینه روبروی فوسکا بود. شخصیتی خودشیفته، به دنبال برتری و ماندگاری. و همه لحظات زنانه کتاب، سرشار از تحول و اعتبار بود. درست همانجا که خانم دوبوار نشسته بود و فمینیست در جهان داستانش قدم زده بود. روایت نثری ساده داشت و ترجمهای متناسب با قلم نویسنده، و این نوع نگارش کلمات گاها دلزننده میشد و روند داستان را کند میکرد. چرایی داستان برای من طولانی بودن فرسایشی کتاب بود. ماموریت نویسنده انگار نوشتن همه وقایع تاریخی از قرون وسطی تا دوران معاصر بود. که گاه فکر میکردم در این ملغمه تاریخی که شروع کرده، دست و پا میزند و راهی جز نوشتن و گذر کردن ندارد. گرفتار داستان شدن، شاید توصیف بهتری برای همه آن زیادهگوییها بود. در نهایت پیام اخلاقی گلدرشت داستان را میگرفتیم اگر فوسکا به جای هفتصد سال، کمتر میزیست یا زبان سرخپوستان و جهانگرد و انقلابیون نمیشد. اینکه زیستن نه به درازای عمر که به عرض آن است که اعتبار دارد. از سیمون دوبوار تعاریف زیادی شنیدم و امید دارم کتابهای دیگرش را با مهر بیشتری بخوانم. گرچه به نظر میآید جانبداری خوراک نویسنده است. چیزی که او را باقی نگاه میدارد و نامیرا میکند. فوسکا نام دیگر سیمون دوبوار بود. همه میمیرند/ سیمون دوبوار ترجمه مهدی سحابی/ نشر نو
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.