یادداشت زهرااحمدیان مقدم
1403/11/16
✨ بِسـمِه رَبِّ المَهدیــ✿ـے چند وقتی بود که منتظر چاپ این کتاب بودم، اما بعد از انتشارش، فرصت خریدنش را پیدا نمیکردم، تا اینکه بالاخره توفیقش نصیبم شد. همین که به دستم رسید، بدون لحظهای مکث خواندنش را شروع کردم. وقتی برای اولین بار کتاب را نگاه کردم، با خودم گفتم در یک روز تمامش میکنم. اما همین که خواندن را آغاز کردم، هرچه جلوتر میرفتم، وابستهتر میشدم. دلم با چشمانم هماهنگ نبود؛ چشمانم مشتاق خواندن، اما دلم نگران لحظهی جدایی از این کتاب بود. این کتاب داستان شهیدی را روایت میکند که هر بار به زیارت میروم، باید به او سلام کنم و به گوشهی دنجی که در حرم برایش در نظر گرفتهاند، غبطه بخورم. هر بار که پا در صحن و سرای حضرت معصومه (س) میگذارم، یقین دارم که روزی با پای برهنه در همین حرم، خالصانه به زائران خدمت کرده است. قدم میزنم، به او فکر میکنم، با او درد و دل میکنم و میگویم: یادم میآید جایی از کتاب را که وقتی میخواندم، نمیدانستم چرا نوزادت را رقیهی بابا صدا میزدی. اما بعد از شهادتت فهمیدم… قرار بود فاطمهات، مثل حضرت رقیه (س)، در سهسالگی طعم تلخ جدایی از پدرِ عزیزتر از جانش را بچشد. خوشا به حالت! بعد از شهادتت، دیگر بینهایت برای زائران بیبی وقت میگذاری و خالصانه نوکری میکنی. تو خادمی بودی که حتی در شلوغیها، حرم را ترک نمیکردی. حالا دیگر نیازی نیست کسی دنبالت بگردد؛ جای تو مشخص است… روبهروی گنبد طلایی. دیگر بیقرارِ حرم نیستی، دیگر در فرصتهای کوتاه خدمت نمیکنی، بلکه خودت، سر فرصت، همهی کارها را سامان میدهی. چه سعادتی که با لباس نوکری حضرت معصومه (س) خوب زندگی کردی، و چه زیبا با لباس نوکری حضرت زینب (س) کولهبارت را بستی و از این قفس تنگ پر کشیدی. مثل عمو و باجناقت، آسمانی شدی. حق داشتی که هوای اینجا، برای رفتن بیتابت کند... 📚#کنج_حرم ✍🏼محمد رسول ملاحسنی انتشارات شهید کاظمی
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.