یادداشت حسین

حسین

1402/02/21

                تهوع دیجیتال
1.آن اوایل که تازه کتابفروش شده بودم، تمام حسِ خوبم از آنجا می‌آمد که شروع می‌کردم به حرف‌زدن با آدم‌ها و بعد از چند دقیقه، یک‌عالمه کتاب درجه یک و درست و حسابی به آن‌ها می‌فروختم. پیشِ خودم خوشحال بودم که آدم‌ها امروز که به خانه می‌روند، کتاب‌های فوق‌العاده‌ای مثل جنایت و مکافات یا برادران کارامازوف را شروع به خواندن می‌کنند. ولی کم‌کم فهمیدم که به‌شدت اشتباه می‌کردم. یاد گرفتم که اصلِ هنرِ کتابفروشی در آن است که در آن چند دقیقه که حرف میزنی، بفهمی که "زمانِ" خواندنِ چه کتابی برای مخاطبت فرا رسیده. که با علایقی که دارد و چیزهایی که خوانده و شکلِ حرف‌زدنش با خودت دریابی که چه کتابی می‌تواند برای این لحظه‌اش درست‌ترین باشد. (خیلی دیر این‌را یاد گرفتم!)
2.این اواخر حس می‌کردم که افتاده‌ام وسطِ دنیایی که از همه طرف اضطراب‌آور است. به شدت به دنیای مجازی بابت این اضطرابم مظنون بودم. ولی با خودم می‌گفتم که میزان استفاده‌م در مقابل بقیه آدم‌هایی که میشناسم خیلی‌خیلی کم است و اصلا تاثیری ندارد. ولی باز هم اشتباه می‌کردم.
3.یک مفهومی هست به اسمِ "اضافه‌بار دیجیتال". به اطلاعاتی می‌گویند که از دنیای مجازی دریافت می‌کنیم ولی هیچ تاثیر مثبتی بر زندگی یا جهان‌بینی‌مان ندارد.
4.چند روز پیش ناگهان حس کردم که حالم دارد بد می‌شود. به گودریدز نگاه کردم و دیدم چه‌قدر با چند سال پیش فرق کرده برایم. الان که گودریدز را باز می‌کنم سیلی از اطلاعات سرازیر می‌شود به دنیایم. آدم‌های خیلی زیادی را می‌بینم که کتاب میخوانند یا ریویو می‌نویسند و صادقانه بگویم که برای من این همه زیاد است. واقعا یک لحظه احساس کردم چه‌قدر خودآزارانه است که باشم در دنیایی که کاملا ناخودآگاه و بی‌آنکه متوجه شوی، قطره‌قطره زهرِ اضطراب را میریزد در زندگی‌‌ت. دیگر بریده بودم.
5."زمانِ" خواندنِ این کتاب برای من رسیده بود. کلماتش همه انگار کلمات من بودند. شروع کردم به حریصانه خواندنش و همزمان بستن یا بیخیال شدن شبکه‌های مجازیم. پیش خودم تصمیم گرفتم یک هفته، یک هفته‌ی تمام، آهسته زندگی کنم.
6.بابای رعنا یک حرفی دارد که به نظرم درست‌ترین است: سخت‌ترین کارِ دنیا، هیچ کاری‌نکردن است!
7.اغلبمان نمی‌توانیم یک لحظه بیخیال شویم! نمی‌توانیم بدون یک لحظه نپریدن از کاری به کار دیگر، زندگیمان را پیش ببریم. فناوری، شیمیِ مغزمان را تغییر می‌دهد. چیزی نیست که صرفا بتوان اراده کرد و درستش کرد. درست کردنش هم کار راحتی نیست. میل به تازگی و واکنش‌نشان دادن به نوتیفیکشن‌ها و کامنت‌ها و پُست‌های جدید و لایک کردن، اغلب دست خودمان نیست. این‌ها دست می‌گذارند روی عمیق‌ترین رفتارهایی که طی میلیون‌ها سال تکامل، در ما نهادینه شده‌اند.
8.یک هفته برای خودم آهستگی تجویز کردم. شروع کردم به کارهایی که همیشه دلم میخواست یک روز انجام بدهم: شروع کردم به باغبانی و ساعت‌ها فرهنگ گیاهان را ورق زدن و یادداشت برداشتن درباره گیاهان و عادت‌ها و نیازهای عجیبشان، شروع کردم به ساعت‌ها کنسرتِ موسیقیِ بی‌کلام دیدن: از کمانچه و تنبور گرفته تا پیانو و ویلنسل و گیتار الکتریک و درامز.(و واقعا خوش گذشت!) به جای پیام دادن به دوستانم، بهشان زنگ زدم و صدایشان را شنیدم. موقع بیرون رفتن و قدم‌زدن، گوشی و هندزفری‌ام را خانه میگذاشتم و بارِ روانی حمل‌شان را بر دوش نمی‌کشیدم. بدون همه این‌ها، تماشای دنیای اطرافم شیرین‌تر شد.
9. محمد ملاعباسی، یک‌جایی در مجله ترجمان درباره این می‌نویسد که گاهی از اوقات، "زمانِ" آن می‌رسد که آدم‌ها، چیزهای زندگی گذشته‌شان را به دور بریزند:
گویی این‌جور دورریختن‌ها نوعی شروع دوباره است؛ نشانه‌ای برای پشت‌سر‌گذاشتنِ امیدی که ناامید شده، یا روزهایی که به شلوغی و تلخی و ناخوشی سپری شده؛ فراموش‌کردن گذشته و تعهد به حال؛ تلاش برای آغاز زندگی‌‌ای جدید در لحظه کنونی؛ پاک‌کردن زنگارهای قدیمی و جست‌و‌جوی دوباره‌ی نیک‌بختی؛ نوعی"توبه" یا شاید "مراقبه"؛ مکانیسمی غریزی برای جان‌به‌دربردن از غصه.
11. گودریدز را دوست دارم. نگاه کردن به زندگیِ کتابیِ آدم‌ها از همان سال‌های بچگی تا الان برایم جذاب بوده و هست. گاهی دلم می‌خواست گودریدز کمی زنده‌تر بود: که به جای لایک‌کردن و نوشتن کامنت برای آدم‌ها، شروع کنی باهاشان صحبت کردن و شنیدنِ نت‌های صدایشان وقتی از خواندن کتابی به ذوق آمده‌اند.(این یکی از جذاب‌ترین بخش‌	های کتابفروش‌بودن است!)
گاهی دلم میخواهد که می‌شد یک گروهِ کتابخوانی درست و حسابی در گودریدز راه انداخت.
با این‌حال دلم می‌خواهد کمی اینجا راحت‌تر باشم. بدون توجه به حوصله آدم‌ها، وقت‌هایی که دلم میخواهد ریویوهای بلند بنویسم و به جای لایک کردن، بیشتر کامنت بگذارم و سعی کنم خلوت‌تر کنم دایره‌ی دوستانِ گودریدز را. یکم هم در چیدمان کتاب‌ها و چیزهای دیگر تغییر بدهم :)
12. حس خوشبختیِ پیدا کردنِ کتاب درست در "زمانِ" درست، با هیچ چیز قابل مقایسه نیست!
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.