یادداشت ریحانه احمدی

یک تکه زمین کوچک
        هوپر هنوز میخواست ادامه بدهد، که هر سه ناگهان صدایی شنیند؛ صدایی ششبیهغوم غوم موتور هواپیما، که هرآن بلندتر میشد.
کریم نفس نفس زنان گفت:" هلی کوپتره ! دارن منطقه رو میگردن حتما ما رو دیدنن الانه که گیر بیوفتیم." 
هوپر بدون تلف کردن وقت، نگاهی به سراسر بام وسیع انداخت و گفت:" اونجا، زیر مخزن های آب. باید قایم شیم."
بعد فکری به ذهن کریم رسید. گفت :" نه! اونجا خطرناکه. اگر دماسنج داشته باشن، از روی درجه حرارت پیدامون میکنن. باید بریم توی ساختمون." 
هوپر گفت:" دیگه دیر شده. بجنبین. دارن می آن." و در همان حال که به سرعت به آن سو میدوید، فریاد زد:" جا هست! بیاین!"
جانی و کریم به زحمت خو را کنار او جا دادند. زیر سکوی مخزن ها (که مدت ها قبل، شهرک نشین ها با گلوله سوراخ سوراخشان کرده بودند ولی هنوز سرپا بودند)، جای چندانی نبود. اما پسرها، هر طور شده که شده بود، به زور کنار هم چپیدند و سعی کردند دست و پا یا هیچ تکه از لباسشان از بیرون دیده نشود. 
حالا هلیکوپتر دقیقا بالای سرشان رسیده، در هوا ایستاده و صای گوشخراش ملخش گوش فلک را کر کرده بود. هلی کوپتر به قدری نزدیک بود که انگار اگر کسی دست دراز میکرد، میتوانست به ان دست بزند. 
کریم فکر کرد :" حتما مارو دیده. میخواد درست همینجا فرود بیاد. اون ها مسلسل دارن. دیگه کارمون ساختس."
چشمانش را محکم بست. دست هایش را به طرف نزدیک ترین چیز دراز کرد و بی اختیار محکم آن را گرفت. 
صدای در ذهنش تکرار میکرد:" تمومه! تمومه! تمومه!" و این صدا، به صدای چرخش پره های بالای سرش اضافه شدند و 
ثانیه ها به کندی میگذشتند. کریم یکهو به سرش زد که هرچه زودتر کار را یکسره کند. مثل برق از زیر سکو بپرد بیرون برود، به هوا بپرد و فریاد بزند بیاین، مارو بکشین!گ
سپس ناگهان همه چیز به پایان رسید. غرش سرسام اور هلی کوپتر از فضای آسمان دور شد، و چند لحظه بعد، هلی کوپتر در آن سوی بلندای تپه ناپدید شد!

جنگ. وقتی به این کلمه فکر میکنی صدای بمب و تفنگ و تیر و زخم و خون و دود و... در ذهن نقش میبندد . هیچ وقت وسط جنگ دوستی نیست ، همیشه دشنمی ای دیرینه ای است که چشمان فرد مقابل که اگثرا ریاست جمهوری چایی را برعهده دارد را به رنگ قرمز خون میکند . جنگ هرچه هست دوستی و خنده و شادی ندارد .
کریم پسرکی دوازده سیزده ساله است که در ابتدای داستان با غرولند های او مبنی بر مدت طولانی ای که حکومت نظامی شدیدی در محل زندگی اش برقرار است مواجه میشویم . احساس ترس و نگرنی ای که مبادا تانک ها هوس شکار کنند و او نزدیک پناجر شود، اینکه درس هایش را نمیفهمید و دلش برای جانی دوست صمیمی اش تنگ شده بود 
کریم عاشق فوتبال بود ، همه ی رویا پردازی ها و غرولند ها و عصبانیت هایش در نهایت به فوتبال میرسید . از اسرائیلی ها عصبانی بود چون نمیتوانست برود و با توپش به دیوار خانه شان از توی حیاط شوت کند ، دلش میخواست برود بیرون و میخواست که حکومت نظام به پایان برسد چون دلش میخواست با جانی فوتبال بازی کند . تا اینکه بالاخره یک روز حکومت نظامی رام الله _ محل زندگی کریم _ تمامم شد و کریم توانست بیرون برود . توانست با خوشحالی به دیوار شوت بزند و اسرائیلی ها را به گوشه ذهنش فرستاد اما فقط همین نبود . پسرکی که کنارش روی مغداری سنگ و خاک نشسته بود او را دید ؛ کریم را قانع کرد که زمین بزرگ تری دارد ولی زمین پسرک توی ممنوعه ترین بخش شهر توی ذهن کریم بود ... 
یک تکه زمین کوچک روایت روایت زندگی و سختی هایی که فلسطینی ها در دورن جنگ داخلیشان میکشند را از زبان پسری رویا پرداز و عاشق فوتبال بیان کرده بود. سطح هیجان داستان مناسب بود و تقریبا هر یکی دو فصل یکبار ، نویسنده یک هیجان نسبتا زیادی را به خواننده القا میکرد ؛ مثل انجایی که روی پشت بام بودند و هلیکوپتر نزدیکشان شد ، استرس و ترس زیادی که در ان لحظه محتمل شدند به خوبی بیان شده بود ه حدی که باعث شد از حالت دراز کشیده بنشینم تا از شدت نگرانی خود بکاهم ! 
توصیف مکان در این کتاب به خوبی انجام شده بود و من میتوانم به خوبی زمین هوپر یا خونه و اتاق کریم را تصور کنم حتی به خاطر شخصیت پردازی قوی ای که انجام شده بود تصویر شخصیت ها را هم در ذهنم تا حدی تصور میکنم ولی مثل خانه و زمین هوپر دقیق نیست و به نظرم این میتواند یک نقص جزئی باشد ولی انقدر هم نکته حائز اهمیتی نیست . 
یکی از بخش هایی ک من خیلی دوستش داشتم انجایی بود که به روستا رفته بودند و میخواستند زیتون بچینند اما اسرائیلی ها حمله کردند و انها از لا به لای درختان زیتون به سمت ماشین حرکت کردند . با اینکه توصیف خیلی دقیق و جزئی ای از ان جا نشده بود ولی حس عصبانیت و تنفر کریم نسبت به اسرائیلی ها و دویدن انها به سمت ماشین مثل یک صحنه فیلم از جلوی چشمم هر بار عبور میکند. یا انجا که ماشین را پیدا میکنند و تصمیم به مستقر شدن در ان میکنند . حتی ان لحظه که پسران دیگری به زمینشان می ایند تا فوتبال بازی کنند ، من هم مثل کریم دلم نمیخواست و میخواستم این زمین فقط مختص انها باشد ، همش نگران بودم نکند انها دیگر نروند و انجا مثل کریم و هوپر و جانی نیز پاتوقشان شود ؟ انگاه دیگر این زمین زمین هوپر نیست زمینی است که همه می ایند و در ان بازی میکنند ، در واقع توصیح احساسات نویسنده به قدری خوب بود که من هنیز مانند کریم میتوانستم هر انچه پسرک حس میکرد را حس کنم . 
از طرفی دیگر حس همزاد پنداری زیادی که با کریم داشتم ، کریم به خاطر حکومت نظامی بیرون نمی امد من به خاطر کرونا، کریم مدرسه نمی رفت و مجبور بود از دور در خانه درس بخواند فقط بخاطر جنگ و حکومت نظامی و من به خاطر کرونا . در کل همزاد پنداری های زیادی با پسرک میکردم و همین باعث شد به شدت از این کتاب خوشم بیاید و به نظرم کتابی بود که دید ادم را نسبت به مسائل نسبتا زیادی تغییر میداد ، اینکه در جنگ دوستی هم هست ، در جنگ خوشحالی هم پیدا میشود و در جنگ مهربانی هم هست .
      

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.