یادداشت آیدا، کتابخوار اکسوپلنت
1403/2/1
این کتاب نماد دختریست برای مردی که هرگز روی شادی را در زندگیش ندیده؛ نماد شادی و خوشحالی. "صدای آرچر" قطعا جزء زیباترین کتابهایی بود که خواندم. این کتاب برای من واقعا ارزشمند بود. یک عاشقانهی جذاب درمورد دو نفر با دنیایی کاملا متفاوت که تنها شباهتشان ضربهایست که خورده بودن. حس و حال خوب و آرامش عظیمی که از شخصیت های اصلی داستان گرفتم وصف نشدنی بود؛ طوری که بری دوست داشتنی احساساتش را بیان میکرد بامزه و بانمک بود. من با این کتاب و شخصیتهایش واقعا زندگی کردم. ملانی و لیزای خبرنگار و صدالبته رک ولی دوست داشتنی که احساس صمیمیت را در بری عزیزم ایجاد کردند. آنی مهربان و بخشنده که لذت همسایگی با او تا همیشه در حسرت من میماند. تراویس زبونباز که تصور لبخند زیباش کار آسانیست و باعث لبخندم میشود. خائن کوچولویی که دلیل نزدیکی آرچر و بری شد و آرچر... آرچری که انقدر زیبا عاشق بری شده بود که میتونم تا ابد براش اشک بریزم، طوری هم رو میپرستیدن که باعث میشد سرم رو به بالشم بکوبم و جیغِ از سر ذوقم رو درونش خفه کنم. از معدود کتابهایی بود که فوقالعادگی خودش رو تا انتها حفظ کرده بود و این مسئله من رو به وجد میآورد. کتابهایی که از زبان مرد داستان است به طرز شگفتانگیزی موردعلاقهی من هستن. تا حدود صفحهی ۱۰۰ خودم را آماده کرده بودم که این ایراد را بر کتاب بگیرم که آرچر وارد عمل شد؛ بزرگمردِ خجالتیِ بری. چقدر برای آرچر و اتفاق ناگواری که براش افتاد گریه کردم؛ گاهی اوقات صدای درون آرچر و استرسی که بابت تصور مسخره شدن میکشید دیوانهام میکرد. آرچر فقط نیاز به کسی داشت که کمی برای نزدیکی به او پافشاری کند تا او نیز برایش سنگ تمام بگذارد. زندگی آرچر از هر جهت به بری منتهی بود. اگر خوشتیپ کنم بری خوشحالم میشود، اگر بری بخواهد با تراویس بیرون میروم و اگر بری... البته که اینکار از نظر اخلاقی کمی نادرست است اما چه کسی اهمیت میدهد؟! خواندن کتاب احساسات منو درگیر کرده بود و فکر میکنم بیشترین اشکهایم را صرف این داستان کردم. درمورد اینکه فیلمی با چنین موضوعی ساخته شده یا نه اطلاعی ندارم اما مطمئنم اگر وجود داشته باشد به شخصه طرفدار پروپاقرص آن خواهم شد.
(0/1000)
1403/2/3
0