یادداشت فاطمه طالبیان
1402/5/20
وقتی قراربود امروز کلا پیگیر دکتر باشم، پیشاپیش باخودم گفتم چقدر امروز زمان سخت بگذره! ولی بعد که لابهلای انتظارها و رفتوآمدها سراغ این کتاب رفتم فکر نمیکردم اینقدر جذبم کند، حتی این حلزون کوچولو به من هم کمک کرد امروز گذر زمان را حس نکنم.. جدای از این مسئله حس شیرینِ درکِ شگفتیهایی که در زندگیِ یکی از به ظاهر سادهترین موجودات شگفتانگیز بود.. پس اگر میخواهید این کتاب را بخوانید، بدانید که بیشتر از یک داستان یا سرگذشت قرار است با زندگی یک موجود شگفتانگیز آشنا شوید؛ چیزی شبیه راز بقا :) 《وقتی سالم بودم زندگیام پر از فعالیت بود، پراز دوستان،خانواده وکار؛ پر از لذتهای باغبانی، پیادهروی و قایقسواری؛ وملالِ آشنای زندگی روزانه: درست کردن صبحانه، گشتن درجنگل، رفتن به سرکار، خواندن کتاب، بلندشدن برای برداشتن چیزی، هرچیزی، همین خودش به تتهایی دستاورد به شمار میآمد. از جایی که در آن دراز کشیده بودم، تمام زندگیام دور از دسترس بود.》 《دیر وقت یک شب زمستانی در دفترخاطراتم نوشتم: نگاهی واپسین به ستارگان، و سپس خفتن. با هرسرعتی که بتوانم حرکت کنم کارهای بسیاری برای انجام دادن هست.حلزون را باید به خاطر بیاورم. حلزون را همیشه به خاطر داشته باش》 پ.ن : انگار این روزها شدهام مثل کتاب 《تولستوی و مبل بنفش》، فقط با این تفاوت که بدون اینکه بفهمم آخر شب میبینم که یک کتاب دیگر را تمام کردم ...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.