بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت سجاد نجاتی

                ‌‌✅ شینگو از شدت خستگی به بالش تکیه داد. قلبش هنوز تند می‌تپید. سینه‌اش را مالید و نفس‌های عمیق و منظم کشید.
"کی‌کووووو. کی‌کووووو."
شوئیجی خودش را به در می‌کوبید.
شینگو فکر کرد نفسی تازه کند و سپس بیرون برود.
ولی بعد منصرف شد و در این فکر بود که شاید این کار درستی نباشد. به نظر می‌رسید شوئیجی با قلبی شکسته و دردمند از عشق فریاد می‌زند. صدایش مثل صدای کسی بود که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. ناله‌اش مانند بچه‌ای بود که مادرش را از درد، یا از شدت ترس صدا می‌زند. به نظر می‌رسید ناله‌اش از اعماق وجود یک گناه‌کار بر می‌خیزد. شوئیجی، کی‌کوکو را با قلبی که از شدت اندوه در سینه فشرده شده بود، صدا می‌زد؛ به امید آنکه حس ترحمش را تحریک کند. شاید مستی‌اش بهانه‌ای برای بخشیدنش می‌شد، با صدایی که محبت را گدایی می‌کرد، او را می‌خواند و گمان می‌کرد صدایش را نمی‌شنود. از رفتارش چنین بر می‌آمد که گویی پشیمان شده و قصدش دل‌جویی و طلب بخشش باشد.
"کی‌کوووو. کی‌کوووو."
ناراحتی‌اش به شینگو هم سرایت کرد.
آیا خودش، حتی یک‌بار، زنش را با صدایی این‌طور آکنده از عشقِ توام با نومیدی خوانده بود؟ شاید زمانی نومیدی را در میدان جنگی دور از وطن بی‌آنکه خودش بداند احساس کرده بود.  





        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.