یادداشت نرگس عمویی
1401/5/19
"در یک غروب مرطوب جمعه، پروفسور اندرو مارتین، استاد دانشگاه کمبریج، بزرگترین معمای ریاضی جهان را حل میکند. بعد ناپدید میشود. انسانها، داستان اوست." ببخشید خلاصهای از این جذّابتر سراغ دارید؟ نه اگر دارید که به این چالش دعوتتان میکنم که نشانم دهید. (احتمالاً هرکس بر حسب سلایق و علایق خود، واقعاً چیز جذابتری سراغ داشتهباشد؛ پس قسمت "دعوتانگیختن به چالش" را زیاد جدّی نگیرید :دی :)) ) همانطور که در ابتدا تمام المانهای ظاهری و دادههای مقدماتیم راجع به این کتاب، به سمتش جذبم کردهبود، در طول داستان و تا خود انتها و لحظهی خوانش صفحهی آخر و بستن کتاب و ظاهرشدن جلد کتاب، لحظهای از جذابیتش برایم کاستهنشد! خیلی خیلی دوستش داشتم. کلاً این مقولهی بررسیشدن و کشفشدن انسان به عنوان یک موجود بیگانه را از دید سوم شخص کاملاً نآاشنا و کمداده از انسان میپسندم؛ هرچیزی که به یادم بیاورد از بیرون چه هستیم و چهقدر پیچیده و عجیب در درون. این قسمت از کتاب، قبل از یک دیدار در زمان انتظارم روی صندلیهای سکوی انتظار مترو، در بهترین زمان ممکن، زمانی که کاملاً به شنیدن/خواندن یا یادآوری همچین چیزی بهم نیاز بود، جلوی روم قرار گرفت: •گفت:《دوستت دارم.》 و درست همان موقع فهمیدم عشق چرا وجود دارد. دلیل وجود داشتن عشق این بود که به تو کمک کند جات بهدر ببری. برای این بود که معنا را فراموش کنی. دست از حستوجو برداری و شروع کنی به زندگیکردن. معنیاش این بود که دست کسی را بگیری که برایش اهمیت قائلی و در زمان حال زندگی کنی. گذشته و آینده توهم بود. گذشته فقط زمان حال مرده بود و آینده به هرحال هرگز وجود نداشت، برای اینکه هربار ما به آن آینده میرسیدیم، به زمان حال بدل میشد. زمان حال تنها چیزی بود که وجود داشت. زمان حال همیشه در حرکت، همیشه در تغییر. و زمان حال با ثبات بود. تنها میشد با رهاکردن آن را بهدست آورد. بنابراین من رها کردم. همهی چیزهای دنیا را رهاکردم همهچیز، به جز دست او را.• من بازخوانیش خواهمکرد! فکرکنم. اگر زمان و عمر قد بده یعنی. وگرنه خواستهی صددرصدیمه.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.