بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

انسان ها، هیچ جا خانه نمی شود

انسان ها، هیچ جا خانه نمی شود

انسان ها، هیچ جا خانه نمی شود

مت هیگ و 1 نفر دیگر
4.4
32 نفر |
14 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

41

خواهم خواند

26

در یک غروب مرطوب جمعه پروفسور اندرو مارتین استاد دانشگاه کمبریج بزرگترین معمای ریاضی جهان را حل می کند بعد ناپدید می شود. انسانها داستان اوست.

لیست‌های مرتبط به انسان ها، هیچ جا خانه نمی شود

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به انسان ها، هیچ جا خانه نمی شود

            انسان‌ها، هیچ جا خانه نمی‌شود
The Humans, There’s no place like home

"انسان‌ها، هیچ جا خانه نمی‌شود" (The Humans, There’s no place like home)  کتابی است نوشته‌ی نویسنده‌ی انگلیسی؛ "مت هیگ" (Matt Haig)؛ که در سال 2013 میلادی نگاشته شده است و در سال ۱۳۹۴ توسط "گیتا گرکانی" به فارسی برگردانده شده و در "انتشارات هیرمند" به چاپ رسیده است. اگرچه این اثر "هیگ" در رده‌ی آثار ادبیات گمانه‌زن و زیررده‌ی "علمی- تخیلی" قرار می‌گیرد اما چاشنی هجو توأم با نقد او کمی فضای داستان را متفاوت کرده است. به شکل خلاصه باید این اثر را به‌عنوان سفرنامه‌ی یک موجود فضایی در نظر گرفت که با هویت پنهان و در قالب یک مأموریت عجیب به زمین می‌آید و با موجودات خنده‌دار و قابل‌ترحم و خنگی به نام انسان مواجه می‌شود که برای پاک کردن صورت‌مسئله فناپذیری خود توهماتی به نام احساس و عشق را آفریده‌اند. اگرچه در روال داستان، خود راوی هم به‌تدریج به زندگی انسانی و زیبایی‌های آن خو می‌گیرد اما هجو اولیه‌ی کلان اثر تا انتهای کتاب در ذهن مخاطب باقی است. آدم فضایی داستان خود را به‌جای یک پروفسور ریاضی به نام "اندرو مارتین" (Andrew Martin) جا می‌زند و مأموریتش جلوگیری از دست‌یابی انسان‌ها به کشفیات ریاضی مهمی نظیر قواعد نامکشوف اعداد اول است. "اندرو مارتین" واقعی ظاهراً تا مرحله‌ی قابل قبولی به این کشفیات نزدیک شده و لذا نابود و یک آدم فضایی جانشین او می‌شود که به‌تدریج خلق‌وخوی انسانی پیدا می‌کند. نام "اندرو مارتین" برای علاقه‌مندان به ادبیات علمی- تخیلی آشنا است. این نام متعلق به رُباتی در داستان "انسان دو قرنی" نوشته‌ی "آیزاک آسیموف" است.
          
            "در یک غروب مرطوب جمعه، پروفسور اندرو مارتین، استاد دانشگاه کمبریج، بزرگ‌ترین معمای ریاضی جهان را حل می‌کند. بعد ناپدید می‌شود.
انسان‌ها، داستان اوست."
ببخشید خلاصه‌ای از این جذّاب‌تر سراغ دارید؟ نه اگر دارید که به این چالش دعوت‌تان می‌کنم که نشانم دهید. (احتمالاً هرکس بر حسب سلایق و علایق خود، واقعاً چیز جذاب‌تری سراغ داشته‌باشد؛ پس قسمت "دعوت‌انگیختن به چالش" را زیاد جدّی نگیرید :دی :)) )
همان‌طور که در ابتدا تمام المان‌های ظاهری و داده‌های مقدماتیم راجع به این کتاب، به سمتش جذبم کرده‌بود، در طول داستان و تا خود انتها و لحظه‌ی خوانش صفحه‌ی آخر و بستن کتاب و ظاهرشدن جلد کتاب، لحظه‌ای از جذابیتش برایم کاسته‌نشد! خیلی خیلی دوستش داشتم. کلاً این مقوله‌ی بررسی‌شدن و کشف‌شدن انسان به عنوان یک موجود بیگانه را از دید سوم شخص کاملاً نآاشنا و کم‌داده از انسان می‌پسندم؛ هرچیزی که به یادم بیاورد از بیرون چه هستیم و چه‌قدر پیچیده و عجیب در درون.
این قسمت از کتاب، قبل از یک دیدار در زمان انتظارم روی صندلی‌های سکوی انتظار مترو، در بهترین زمان ممکن، زمانی که کاملاً به شنیدن/خواندن یا یادآوری همچین چیزی بهم نیاز بود، جلوی روم قرار گرفت:

•گفت:《دوستت دارم.》
و درست همان موقع فهمیدم عشق چرا وجود دارد.
دلیل وجود داشتن عشق این بود که به تو کمک کند جات به‌در ببری. برای این بود که معنا را فراموش کنی. دست از حست‌وجو برداری و شروع کنی به زندگی‌کردن. معنی‌اش این بود که دست کسی را بگیری که برایش اهمیت قائلی و در زمان حال زندگی کنی. گذشته و آینده توهم بود. گذشته فقط زمان حال مرده بود و آینده به هرحال هرگز وجود نداشت، برای این‌که هربار ما به آن آینده می‌رسیدیم، به زمان حال بدل می‌شد. زمان حال تنها چیزی بود که وجود داشت.
زمان حال همیشه در حرکت، همیشه در تغییر. و زمان حال با ثبات بود.
تنها می‌شد با رهاکردن آن را به‌دست آورد.
بنابراین من رها کردم.
همه‌ی چیزهای دنیا را رهاکردم
همه‌چیز، به جز دست او را.•

من بازخوانیش خواهم‌کرد! فکرکنم. اگر زمان و عمر قد بده یعنی. وگرنه خواسته‌ی صددرصدی‌مه.
          
باسمه
🔰 ف
            باسمه
🔰 فکر می‌کنم آخرین نمایشگاه قبل کرونا بود که خریدمش... اون موقع می‌گشتم ببینم از چی بیشتر تعریف شده و این‌طوری سبد ادبیاتم رو پر می‌کردم! اسمش، توضیحاتش و طرح جلد زیباش؛ همه باعث شد مصمم‌تر بشم. گرچه بازم به همون دلایل ذکر شده، هیچ وقت اولویت خوندنم نشد...
🔰 بعد از سال‌ها، دیدن چند قسمتی از یه سریال با موضوع نسبتاً مشابه، باعث شد یادش بیافتم... نیاز به خوندن کتاب حال خوب کن در کنار خاطره خوب کتابخانه نیمه شب، عواملی بود که باعث شد خوندنش رو شروع کنم... اما اصلاً با تصوراتم جور در نیومد! با توجه به پیش‌زمینه موضوع، انتظار فضای مفرح‌تری داشتم؛ اما با توصیفات وحشتناک صحنه‌های ضرب و شتم و قتل، بیشتر شوکه شدم... در عین حال، ضرباهنگ داستان، کند هم بود و هرچقدر بیشتر می‌خوندم، کمتر اونی رو که باید پیدا می‌کردم: حال خوب...
🔰 از خیلی جهات، انسان‌ها از کتابخانه نیمه شب ضعیف‌تره. نه فقط از لحاظ داستان پردازی؛ بیشتر از جهت معنایی که می‌تونه منتقل بکنه... در این حد بگم که رستگاری خودسازی کجا و رستگاری دیگری شدن کجا... خوشحالم که اول کتابخانه نیمه شب رو خوندم؛ چون احتمالاً با یادآوری این کتاب، دیگه سمتش نمی‌رفتم.... البته نمی‌دونم 🤷‍♂️ شایدم اگه اول انسان‌ها رو می‌خوندم، روند رشد نویسنده رو همزمان با خودش طی می‌کردم...
🔰 هرچقدر کتاب، خوش دست هست و بخش‌های کوتاهی داره که ، ترجمه نسبتاً بد قلق و ویراستاری ضعیف باعث می‌شه از سرعت مطالعه کم بشه.
☑️ در مجموع خیلی توصیه نمی‌کنم. اگه وقت آزاد یا علاقه خیلی زیاد به قلم مت هیگ داشتین، گزینه مطالعه می‌تونه باشه و در غیر این‌صورت نه...