یادداشت رعنا حشمتی

                واقعا حمیدرضا شاه‌آبادی رو تحسین می‌کنم. برای همهٔ مواجه‌‌های تاریخی جذابی که ایجاد می‌کنه. :)
داستان این چنین شروع می‌شه: پدرِ راوی، که نقاش سبک سنتی و قهوه‌خانه‌ای هست، برای یکی از کارهاش دنبال یه دست‌نوشتهٔ قاجاریه، که بتونه به‌عنوان پس‌زمینهٔ کار جدیدش استفاده کنه. بالاخره همچین متنی رو پیدا می‌کنه و میاره خونه. راویمون می‌بینتش و شروع به خوندنش می‌کنه…
و ما در این بین بخش‌هایی از داستان رضاقلی میرزا، کتابدار مدرسهٔ دارالفنون رو می‌خونیم؛ که ادعا می‌کنه جهان مردگان رو دیده. و اوایل داستانش از خانه‌ای شروع می‌شه، که بهش می‌گن قبرستان عمودی. چرا که دیوارهاش جنازه‌های زیادی رو در دل خودشون جا دادن…
در این بین داستان‌هایی هم از تهران قدیم می‌شنویم و کمی از ماجرای میرزا حسن‌خان رشدیه و ساخت مدرسه‌هاش می‌شنویم و بیشتر جنبهٔ تاریخی داستان رو می‌بینیم. 
———
حالا از خود داستان که بگذریم؛ و به احساسات من برسیم، فقط می‌گم که گرچه درد و غمش زیاد بود، خیلی خوب بود و مشتاق خوندن دو جلد بعدی هستم.
و با اینکه اسم کتاب داستان نوجوانه و این وسط حالت‌های داستان نوجوان‌گونه‌ای هم می‌بینیم، اما بنظرم برای بزرگسالان هم خیلی خوب و جذابه.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.