یادداشت hatsumi

hatsumi

1402/03/04

                داستان در مورد رابطه دو برادر به نام های پی یر و ژان هست ،دوست خانوادگی اون ها ارث هنگفتی رو برای ژان به جا میگذاره و همین باعث میشه که تخم حسادت در دل پی یر کاشته بشه و با خودخوری ها و فکر کردن دائم به ماجرا باعث میشه پرده از یک راز برداشته بشه و در ادامه داستان نحوه برخورد پی یر ،فاش شدن راز و تصمیم آدم ها رو داریم،به این فکر میکنم که شاید یک سری از رازها هیچوقت نباید برملا بشن وگرنه روابط آدم ها با همه به کلی نابود میشه،حسی که بعد از برملا شدن این راز داری ،دقیقا پایان همین کتاب هست .من داستان رو خیلی دوست داشتم شکلی که ابعاد روانی شخصیت های داستان شرح داده میشه،اون حس پارانویید و شک تردیدهای پی یر ،اینکه جاهایی از داستان پی یر دچار حس خودبزرگ بینی میشه و همزمان دچار حس تحقیر،این در آمیختگی خیلی برام جالب بود،رابطه پدر و مادر داستان با بچه هاشون و تغییر رفتارها بعد از ارث شاید اگه این تغییر رفتارها نبود پی یر متوجه مسئله ای نمی شد اما در عین حال فکر میکنم پنهان کردن عذاب وجدان برای مادر خیلی سخت بوده ،راستش من تا انتهای داستان هیچکدوم از شخصیت ها رو قضاوت نکردم و برعکس با همشون همدلی کردم و واقعا این لحظه ای که دوماپاسان شروع به نشون دادنش اعجازش میکنه،پایان کتاب رو خیلی دوست داشتم اون فرار و دور شدن رو ،چون با وجود بعضی چیزها آدم ها دیگه نمی تونن کنار هم باشن و نبودت باعث میشه فردی که عذاب وجدان داره هم کمتر رنج بکشه...نوع روایت خطی و ساده بود ،دوماپاسان خیلی ساده قصه گویی میکنه بدون هیچ لفافه و پیچیدگی ای اما می تونه تا آخر داستان شما رو همراه کنه بدون اینکه خسته بشید ،دوماپاسان تبدیل به یکی از نویسنده های امن من شده ،میدونم که قراره کتاب های بیشتری ازشون بخونم و دوستشون داشته باشم.⁦ʕ´•ᴥ•`ʔ⁩


قسمت های مورد علاقم از کتاب:

.
 احساس ناراحتی سنگینی و ناخشنودی میکرد، مثل وقتی که خبری ناگوار شنیده باشیم هیچ فکر مشخصی آزارش نمی داد و در وهله ی اول نمیتوانست بگوید این سنگینی روح و کرختی تن از کجا می.آید جایی از بدنش درد میکرد و نمیدانست کجا؛ نقطه ی دردناک کوچکی همراهش بود یکی از آن کوفتگیهای نامحسوسی که جایشان را نمیدانیم اما ،اذیت خسته غمگین و کلافه مان میکنند، رنجی ناشناخته و خفیف، چیزی شبیه بذر اندوه .
.

 اینک ناگهان این زندگی که تا آن لحظه تحمل شده بود برایش نفرت انگیز و تاب نیاوردنی میشد
.
 آن خفقان دردناک را حس کرد آن ناخوشی روح را که غم پیش از خواب در
وب می شنای وجودمان باقی میگذارد به نظر میرسد مصیبتی که ضربه اش روز قبل بود مثل نه تنها به ما ساییده ،است در طول خواب درون گوشت تنمان خلیده باشد میشه آسان بنا و حالا همچون تبی دارد آن را خسته و کوفته میکند.
.
احساس میکرد منطقش او را به دنبال خود میکشد همچون دستی که فرد را به سوی یقین تحمل ناپذیر بکشد و خفه کند.

.
 آه چقدر گریه کردم !.... زندگی چقدر حقیر و فریبنده است.... چیزی که بپاید وجود ندارد.

.
 اکنون نیازی تحمل ناپذیر به ،گریختن به ترک این خانه که دیگر
خانه ی او نبود و ترک این آدمها که تنها با پیوندهایی نامحسوس به او وصل بودند وجودش را تسخیر کرده بود دلش میخواست همان لحظه ،برود به هرجا که بشود حس میکرد که همه چیز تمام شده است و دیگر نمیتواند کنارشان بماند و همیشه خواه ناخواه، صرفاً با حضور خود، شکنجه شان خواهد داد و آنها نیز بی وقفه با شکنجه ای تاب نیاوردنی او را خواهند آزرد
.

 زندگی چیز پلشتی است اگر یک بار در آن اندکی حلاوت بیابیم حق نداریم از آن بهره ببریم و در آینده برایمان گران تمام می شود.
.

 یک ساعت بعد روی تخت کوچک ملوانی تنگ و دراز ،بود آرمیده بود با چشمان گشوده مدتها آنجا ماند، به تمام تحولاتی میاندیشید که از دو ماه پیش در زندگی و به خصوص در روحش شکل گرفته بود اندوه پرخاشجو و کین خواه او از فرط رنج کشیدن و آزردن دیگران از تک و تا افتاده ،بود مانند تیغه ای که کند شده باشد. دیگر شهامت نداشت به هر دلیل از کسی دلخور باشد و شورش و قیامش را همچون زندگی اش به حال خود رها کرده بود. از جنگیدن خسته شده ،بود خسته از ،زدن خسته از نفرت ،ورزیدن خسته از همه چیز چنان خسته که دیگر طاقت نداشت و میکوشید دلش را با فراموشی کرخت ،کند مثل وقتی که به خواب میرویم صداهای تازه ی کشتی را به طرزی مبهم در اطراف خود میشنید صداهایی خفیف که در آن شب آرام بندرگاه به دشواری به گوش میرسید؛ و از زخمی که تا آن زمان بس مهلک ،بود چیزی حس نمیکرد جز انقباض و انبساط جراحتی که دارد التیام
می یابد
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.