بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت سجاد نجاتی

                ✅ می‌خواستم از توی ماشین بیرون بپرم، ولی آن‌قدر وحشت داشتم که حتا نمی‌توانستم یک اینچ هم حرکت کنم. برای این ضعف، از خودم متنفر شدم. در عوضِ دویدن، بسته‌ای را که پدر به من داده بود محکم گرفتم و آن را بوییدم، سعی کردم رایحه‌ی اودکلین پدر را بیابم.
وقتی نتوانستم هیچ رایحه‌ای را احساس کنم، هق‌هق گریه را سر دادم. در آن لحظه، از خداوند بیشتر از هر چیز دیگری در این دنیا یا هر دنیای دیگری نفرت پیدا کردم. خداوند از مبارزه‌ی سالیانِ‌ سالَم باخبر بود، ولی ایستاد و بدتر شدن همه چیز را تماشا کرد. او حال اثری از رایحه‌ی ادوکلن  اولداسپایس پدر را هم به من ارزانی نداشت. خداوند بزرگ‌ترین امیدم را کاملاً از من گرفته بود. در درون او را نفرین کردم، آرزو کردم کاش هرگز به دنیا نیامده بودم.
در بیرون صدای نزدیک شدن مادر و پسرها را به ماشین شنیدم. به سرعت اشک‌هایم را پاک کردم و به امنیت درونی پوسته‌ی سختم بازگشتم. همین که مادر از پارکینگ مک‌دونالد خارج شد، نظری به عقب به من انداخت و ریشخند زد: "حالا همه‌اش مال خودم هستی. چه‌قد بده پدرت این‌جا نیست تا ازت دفاع کنه." دانستم هر مقاومتی بی‌فایده بود. نجات نمی‌یافتم. دانستم مرا خواهد کشت، اگر نه امروز، فردا.
آرزو کردم که آن روز، مادر رحم داشته باشد و به سرعت مرا بکشد!  
-------------------
۱۴۰۲/۱۱/۱۶
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.