یادداشت نرگس عمویی
1403/8/20
3.7
86
من اول فیلمش رو دیده بودم دو بار و مجذوب بازیگراش و به خصوص اون شور و نشاط شیرین لوییزا شده بودم. داستان دختری که یک جورهایی نونآور خونهست و شغلی رو قبول میکنه که توش باید از فرد معلولی که دستها و پاهاش حرکتی ندارن، مراقبت کنه. بیشتر از نظر روحی، نه جسمی. داستان زندگیبخشیدنه. داستان یادآوری دلایلی برای ادامه دادن، برای موندن، برای نفس کشیدن. این کتاب داشت میگفت حتما نباید دست و پات رو از دست بدی و یک گوشه بیفتی تا زندگی نکنی، در کمال سلامتی، میتونی درگیر تکرّر و روزمرگی بشی و خودت رو فراموش کنی، خواستههات رو و دلخوشیهات رو. اول که میخونیش،فکر میکنی فقط این ویلیامی که روزی چقدر موفق بوده و حالا ویلچرنشین شده، به کمک و انگیزه و یادآوری نیاز داره، ولی در آخر هر دو در تلاشند که به دیگری زندگی کردن رو یادآوری کنن. و این قشنگه، سخته و خیلی حوصله و صبر میخواد ولی قشنگه. این هم بگم که وقتی شروعش کردم که داشتم کتاب سنگینی میخوندم که یهو ازش خسته میشدم. برای اینکه مجبور نشم اون کتاب رو ول کنم، وسط مسطهاش این رمان رو شروع کردم. خب آدم همیشه باید ببینه انتظارش از کتابی که میخونه چیه. من دنبال یه شاهکار ادبی و کتاب پرفروش و محبوب نبودم. و دلیل خوندنم هم اینها نبود. و چون توقع بار ادبی و معنایی خاصی نداشتم و به چشم تفریح بهش نگاه میکردم، ازش راضی بودم.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.