یادداشت عادله سلیمی (بهارنارنج)
کتاب بیچارگان چیز عجیبی بود، خوندنی، جالب و عجیب. اول که شروعش کردم فقط برای خلاصه و نظراتی بود که توی فیدیبو ازش خونده بودم، اکثرا نوشته بودن شاهکاره و... و خب ترغیب به خوندنش شدم و همچنین به خاطر شهرت بالای نویسندگان روس. موضوع کتاب نامههایی بودن که یک پیرمرد (البته نه خیلی پیر) به دختر جوانی که از فامیلهای دورش بود و یتیم بود مینوشت، هر دو نفر زندگی خیلی سختی داشتن و در فقر شدیدی زندگی میکردند، تنها دلخوشیشون کمکهایی بود که در عین همین فقر و نداری به همدیگه میکردن و نامههایی که برای هم مینوشتن. نامههایی سرشار از محبت خالصانه، که از زندگی روزمرهشون و اتفاقاتی که در خلال روز براشون میافتاد مینوشتن (ابدا دارای احساسات عاشقانه معمول بین زن و مرد نبود، چون دختر داستان جای دختر مرد بود و بهش میگفت دخترکم). در انتهای کتاب دختر ازدواج کرد و از سنپترزبورگ رفت و پیرمرد تنها موند. نامه آخر پیرمرد خیلی غمانگیز بود، یه جورایی توقع داشتم مثل سمیهٔ فیلم ابد و یک روز خودمون برگرده، اما خب نویسنده دیگه داستان رو ادامه نداد. بهرحال نویسندههای خارجین دیگه، نمیشه ازشون توقع رمان ایرونیا رو داشت. به هرجهت برای یک رمان کوتاه توصیه میشه و من دوستش داشتم. بچگی دختر یه چیزی تو مایههای آنشرلی خودمون بود. همین :)
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.