یادداشت ملیکا خوش‌نژاد

خانم دلوی
        شاید خواندن اثری که به سبک سیال ذهن نوشته شده باشد چندان راحت نباشد و تمرکز زیادی بخواهد، اما انگار آثاری که این‌طور نوشته شده‌اند رنگ و بویی از صداقت دارند که در آثار دیگر کمتر به چشم می‌خورد. واقعاً انگار توی سر کاراکترها هستیم؛ نه اینکه از چشمان‌‌شان رخدادها را دنبال کنیم، نه، نزدیک‌تر از این حرف‌ها، ما صدای فکر کردن‌شان را می‌شنویم، همراه آن‌ها حس می‌کنیم و در زمان جلو و عقب می‌رویم. و همین کیفیت شاید این چنین واقعی و ملموس می‌کند خواندن جمله‌های عجیب و تودرتویی را که تلاشی است برای به کلمه در آوردن تمامی آنچه در ذهن می گذرد.
خانم دلوی انگار که رمانی است دربارهٔ یک صبح تا شب. اما خیلی بیشتر از این‌هاست، و تأثیر جورج الیوت بر وولف کاملاً در آن مشهود است؛ انگار دوربین از توی ذهن کاراکترها یک به یک بیرون می‌آید و توی ذهن دیگری فرو می‌رود، انگار در حال تماشای یک نقاشی کوبیستی هزاررنگ و پیچیده‌ایم. 
تأثیر جنگ بر بازمانده‌ها چنان ملموس در روایت سپتیموس و لوکرتزیا روایت شده که انگار ما هم با سپتیموس مرگ دوست‌مان را به چشم دیده‌‌ایم، انگار ما هم لب آن پنجره نشسته‌ایم... روایت سلی و کلاریس و پیتر، عشق سه‌گانه و غریب، عشق جوانی، عشق حرف‌های روشن‌فکرانه، عشق میان کسانی که فکر می‌کنند قرار است دنیا را تغییر بدهند، زمان که با نواختن‌های بیگ بن مدام حضورش را به ما یادآوری می‌کند و ما را از دایرهٔ درهم تجربهٔ زمان به واقعیت خطی‌اش برمی‌گرداند. خواندن این رمان مثل چرخ‌وفلکی هزار رنگ از احساسات مختلف است؛ خانم وولف بوسه می‌زنم بر انگشتان و ذهن شگفت‌انگیزت.
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.