یادداشت

فرانکشتاین در بغداد
        <img src="https://www.kindpng.com/picc/m/128-1285358_explosion-explosion-icon-png-transparent-png.png" width="40" height="40" alt="description"/><img src="https://static.thenounproject.com/png/582402-200.png" width="40" height="40" alt="description"/>
<img src="https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSisga3GnhZJYkdIrHiO_jhG2RkpUpa8f922-JNh76s1Z48DJHg&s" width="40" height="40" alt="description"/><img src="https://png.pngtree.com/svg/20160822/1fbb10d19c.png" width="40" height="40" alt="description"/>

با مسامحه می‌شود چهار ستاره به این رمان داد. 
در فصل اول با یک تصویر استعاری روبرو می‌شویم: ایلیشوا، پیرزنی مسیحی که در انتها می‌فهمیم استعاره‌ای از کشور عراق است در یکی از محله‌های پرآشوب بغداد زندگی می‌کند. او پسرش را (احتمالا در جنگ عراق با ایران) از دست داده و اهالی معتقدند حضورش مایه برکت محله است و به خاطر حضور اوست که در محله شان بمب گذاری نمی‌شود. در فصل آخر با خروج پیرزن از خانه‌اش برای رفتن به استرالیا بمب بسیار مخربی در محله منفجر می‌شود و قراداد ابتدای رمان به مخاطب یادآوری می‌شود. دختران پیرزن سالهاست که با استرالیا کوچ کرده‌اند اما پیرزن حاضر نیست خانه‌اش را ترک کند:
 "پیرزن توی گوشی گفت «می خوام برگردین بغداد و باز دوروبرمو پر کنین.» .
ماتیلدا گفت: «ما برنمی گردیم... تو باید بیای این جا... اینجا راحت تری» و بعد سعی کرد احساسات دینی مادرش را تحریک کند: «این جا توی ملبورن یه کلیسای آشوری هست به اسم کلیسای مارگورگیس.... این مسئله برات مهم نیست؟ من راجع به تو با سرپرستش پدر آنتوان میخائیل صحبت کردم. اون منتظر دیدنته.»
«نمیام... من اینجا با پسرم دانیال هستم.»"

استعاره قدرتمند دیگری که تمام اثر بر پایه حضور او بنا شده یک انسان بی‌نام است که «چیز» نامیده می‌شود. او از تکه های به هم دوخته شده کشته شدگان بمب‌گذاری‌های سالهای حضور امریکا در عراق به وجود آمده. «هادی دستفروش» او را سر هم کرده و علی الظاهر در ابتدا از سرهم کردن او هدف خاصی نداشته الا عادت به جمع کردن خرده‌ریزهای به دردنخور زندگی ویران شده مردم که باعث می‌شود تکه پاره بدن‌ها را هم جمع کند. وقتی بدن با پیدا شدن یک دماغ کنده شده کامل می‌شود فقط باقی می ماند یک روح سرگردان که آن هم از بعد از یک حمله انتحاری جور می‌شود و در کالبد «چیز» می‌رود.
یک شخصیت مهم دیگر داستان «محمود السوادی» است که روزنامه‌نگاری جوان است و استعاره‌ای است از نسل آینده عراق. محمود و هادی دستفروش بالاخره با هم آشنا می‌شوند و هر کدام داستانش را برای دیگری تعریف می‌کند:
 "بعد از آن که شرح جزییات جدید داستانش با «چیز» تمام شد، محمود تا چند ثانیه تحت تأثیر آن باقی ماند، در حالی که حرف ها و جزییات را در سرش زیر و رو می کرد. واقعا داستان ترسناکی بود و نمی توانست فقط ساخته‌ی تخیلات این پیرمرد خل‌وضع باشد. داستان جزییات پیچیده ای داشت که مغز این دست فروش عامی نمی توانست آنها را بسازد. هادی او را با سؤالی از فکر و خیال در آورد: «و حالا تو؟ راز ترسناکت رو برام بگو»"
استعاره‌ای که در وجود «چیز» نهفته بسیار معنادار می‌شود. او زاده نیروی انتقام است:
 "«چیز» به هادی گفت که هر روز چیزهای جدیدی کشف می کند. مثلا کشف کرده بود اگر انتقام صاحب تکه ای خاص از بدنش را بگیرد گوشت آن قسمت، خودبه خود از بدنش جدا می شود. همین طور وقتی انتقام گرفتن برای تکه ای از تکه های مختلف بدنش تمام شود، آن بخش از او جدا می شود و می افتد. گویی نیاز به بودنش خودبه خود منتفی می شد.
هادی کنار «چیز» روی تخت نشست و بوی گند بدنش را حس کرد. گفت که آماده است هر گونه کمکی به او بکند."
این استعاره معناهای گسترده و جالبی پیدا می‌کند. ابتدا معنایی مذهبی در ذهن مردم و کسانی که پیرو او هستند پیدا می کند:
 "از آنجایی که من از بقایای انسانی که ریشه در اجزا، نژادها، اقوام، قبایل و سر زمینه های اجتماعی مختلفی دارد ساخته شده ام، در واقع نماینده ی این ترکیب غیر ممکن هستم که قبلا ساخته نشده است. بنابراین شهروند عراقی درجه یک هستم. او مرا این گونه می دید.
دیوانه ی بزرگ مرا ماشین ویرانگر عظیمی میداند که پیش از ظهور منجی بشریت تمام ادیان بشارت به آمدنش داده اند. این من‌ام که بشریت گمراه و منحرف و خوارج را نابود خواهم کرد..."
و
 "شبی دیگر که از عفونتی جدی در بدنش رنج می برد، به طور تصادفی به یکی از پیروانش که او را منجی می دانستند برخورد. او را به خانه اش در محله ی «الفضل» برد و موفق شد از چشم همسایه ها و افراد کنجکاو پنهان اش کند. وقتی وارد محیط امن خانه شدند آن پیرو به آشپزخانه رفت و با چاقویی در دست برگشت و آن را به «چیز» داد. به او گفت که فدایی اوست. می تواند او را بکشد و اعضایی را که لازم دارد ازش جدا کند..."
ولی مثل خیلی قهرمان‌های دیگر اندک اندک از مسیر آرمانی دور می‌شود و تبدیل به یک قوه کور می‌شود که هرچه پیش رویش باشد را از بین می‌برد. چون که برای زنده بودنش باید قربانیانی وجود داشته‌باشند:
 "فهرست اسامی افرادی که باید میکشت هم چنان بسیار طولانی بود هر بار که تعداد آن کمتر می شد باز با نام های جدیدی پر می شد. شاید حتی بی آنکه بداند دوبرابر شده بود. این مسئله مأموریت انتقام گرفتن را برایش دائمی می کرد. شاید یک روز از خواب برمی خاست و می دید که دیگر کسی برای کشتن در این کشور باقی نمانده است..."
فقط در یک فراز خیلی کوتاه به نقش مخرب امریکایی‌ها در عراق و کشورهای منطقه اشاره می‌شود:
 "اون حدود یه سال یا کمی بیشتره که قسمتی از سیاست سفیر آمریکایی
خلیل زاد رو اجرا می کند. ایجاد یه جور توازن خشونت توی خیابانهای عراق بین گروهک های شیعه و سنی، تا همیشه یه جور تعادل وجود داشته باشد. و بعد از خیابان‌ها روی میز مذاکرات، برای تعیین وضعیت جدید عراق. ارتش آمریکا نمی تونه یا نمیخواد که خشونت رو متوقف کند. بنابراین لازمه که توازن و برابری در خشونت به وجود بیاره. چون بدون خشونت هیچ ماموریت سیاسی موفقی وجودنداره"

به نظرم در مجموع نویسنده موفق شده با آفریدن یک شخصیت استعاری خیالی حرف خودش را بزند: نیروی انتقام در کالبد تکه تکه فرهنگ و مردم و عراق وجود دارد و مدام قربانی می گیرد تا به حیاتش ادامه بدهد. همچنین سرنوشت تیره روزنامه نگار جوان رمان یعنی محمود که درگیر وسوسه‌های یک روشنفکر غربزده می‌شود به روشنی نشان می‌دهد که کارنامه روشنفکران قابل دفاع نیست. ایلیشوا هم نهایتا عراق را ترک می‌کند تا روح از کالبد این وطن خارج بشود. این پایان تلخ من را به یاد دو رمان "آخرین انار دنیا" و "عمویم جمشیدخان" از بختیار علی نویسنده کرد عراقی انداخت که هر دو با فرار از کشور تمام می‌شوند.
چرا در ابتدای یادداشت عرض کردم مسامحتا می‌شود به اثر چهار ستاره داد؟ چون به عنوان یک رمان رئالیسم جادویی در پرداخت اثر خیلی ضعیف تر از جادوگری‌های مارکز است و مشخص است نویسنده خیلی جاها را با سهل انگاری گذشته. و دلیل دیگر این که از جنبه‌هایی واقعا سیاه‌نمایی دارد. مثلا فضای کلی اثر واقعا سیاه است. معنویت تقریبا وجود ندارد. انگار نه انگار که داریم رمانی درباره یکی از مذهبی‌ترین کشورهای جهان می خوانیم. به هر حال آقای نویسنده برای گرفتن جایزه بوکر عربی باید حتما به میزان لازم سیاه نمایی می کرده که خب سابقه خبرنگاری برای بی بی سی نشان می دهد این کار را بلد است. خود استفاده از ارتباط بینامتنی فرانکشتاین با این متن در کل اثر و در اسم آن حتما در نگاه مثبت غربی‌ها به این رمان تاثیر فراوان داشته
      
6

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.