یادداشت سجاد نجاتی
1402/11/6
3.7
10
✅ وقتی برگشتند، دوباره از همه چیز حرف زدند؛ از همهی آن چیزهایی که داشتند یا نداشتند، ولی هر چه بیشتر میگفتند بیشتر میفهمیدند که دارند بیخودی زور میزنند. -چیزی که بعداً میفهمید- در همهی حرکات و گفتهها حسی بود به ظاهر پنهانی اما در اصل آشکار و سنگین -یا آنطور که مهران بهکار میبرد و تکیه کلامش بود:دامنهدار- که نمیشد نادیدهاش گرفت یا به دیگری وانمود کرد که وجود ندارد تا او هم به نوبهی خود...چیزی که در هر حال خودش را به رخ میکشید؛ با تلخی تمام، با بیرحمی شکننده. و هیچ کارش نمیشد کرد. و از هیچکس کاری بر نمیآمد. این را هر دو میدانستند و برای نادیدهگرفتنش نبود تلاششان. تنها واقعیتی که بود، همین بود: مرگ! و به زودی فرا میرسید، هرچند که آن شب نمیتوانستند تصور کنند که نه تنها برای یک نفر. و آنها فقط سعی میکردند یا فکر میکرد سعی کردهاند این مسیر را طبیعی -یعنی بیآنکه بشکنند یا زیر بارش خرد بشوند یا بگذارند سنگینیاش فلجشان کند، طی کنند؛ طوری که بعدها کسی نگوید دریغ از فرصتهای تباه شده یا چیزی دیگر. آیا این انتظار زیادی بود؟ ------------------- ۱۴۰۲/۱۱/۰۶
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.