یادداشت محمدرضا ایمانی

مطالعاتی درباره فاوست
        کتاب متشکل از پنج فصل است:

درباره تاریخ تکوین فاوست:
در این بخش لوکاچ بسیار بسیار دقیق به سیر تکوین نمایشنامه فاوست میپردازد. همانطور که میدانید نمایشنامه فاوست دفعتاً منتشر نشده و بارها ویرایش شده که خود گوته نیز چیزهایی از آن زیاده و کم کرده است. بار اول تنها تا پایان بخش اول منتشر میشود که نقصان‌هایی نیز داشته. لوکاچ میگوید این دوره دوره‌ای است که گوته از فلسفه اجتناب می‌کرده و بعد از اینکه اقبال گروه فلسفی اندیشمندان (از جمله فیخته و شیلینگ) را نسبت به گروه غیر فلسفی (از جمله هاینه و شیلرِ قبل از نامه‌هایی درباب زیبایی شناختی) می‌بیند، به تحصیل فلسفه کلاسیک آلمانی کمر می‌بینند و به همین خاطر نه تنها بخش دوم تراژدی را شروع می‌کند بلکه اجزایی از بخش اول را هم تغییر می‌دهد.*
به یادداشت من اکتفا نکنید، توضیحات لوکاچ خیلی کامل‌تر است.

فاوست به مثابه درام نوع بشر:
«اودیسه فاوست از فلاکت به نجات بناست، تخلیص یا اختصاری از رشد و تحول خود بشریت باشد، بی آنکه از این طریق فردیت و انضمامیت تاریخی و انسانی قهرمان نفی گردد، بی‌آنکه مراحل منفرد مسیر او در قالب کلی بافی‌های فکری و انتزاعی تبخیر شود.» (ص ۴۶)
لوکاچ در این فصل توضیح میدهد که اثر گوته روایت سیری است که انسان از قرون وسطی و مرحله فئودالیسم به قرون جدید و سرمایه‌داری طی میکند. فاوست تنها یک داستان تخیلی نیست که در آن انسانی برای سرگرمی یا بازی روح خود را تسلیم شیطان کند. فاوست انسان نوعی قرون وسطی است که از علوم کهن خسته و ملول، به چیز دیگری چنگ میازد تا خود را از منجلاب امر کهنه به در آورده و رشد کند.
در این بین نسبت امر جزئی و امر کلی نیز اهمیت میابد. این حقیقت دارد که فاوست تنها یک شخص است و ما در تراژدی سرگذشت یک نفر را می‌خوانیم، اما از دل زیستن و نابود شدن امر جزی است که کلی میزاید. زنجیره تراژدی‌های رویداده در امر جزئی، نهایتا منجر به پیشرفت امر کلی می‌شود و این مفهوم مشترک فاوست و پدیدار شناسی است. «پس برای گوته و هگل پیشرفت بی‌وقفه نوع بشر از زنجیره‌ای از تراژدی‌های فردی نتیجه میشود. تراژدی‌های موجود در عالم اصغر فرد، همانا منکشف شدن پیشرفت بی‌وقفه در عالم اکبر نوع هستند.» (ص ۵۴) البته لوکاچ ملتفت هست که تمام وقایع موجود در تراژدی عین به عین داستان سرگذشت بشر نیست؛ بعضی قسمت‌ها منحصراً به تاریخ آلمان اشاره دارد و برخی دیگر نیز به ضرورت اثر آورده شده‌اند، اما باز هم با این وجود فاوست درام نوع بشر است.
از همین جهت فاوست و پدیدارشناسی روح تقریبا شبیه‌ یکدیگرند. جدا از اینکه تقریباً تاریخ نوشتن پدیدارشناسی با تکمیل بخش اول فاوست برابر است، هگل در اثر خود به دنبال تاریخ تکوین عقل است و گوته به دنبال تاریخ تکوین انسان که از زاویه دیدی می‌تواند هر دو این آثار یکی باشند.

فاوست و مفیستوفلس:
لوکاچ معتقد است که مفیستوفلس تماما نماد عصر شر نیست. اول لازم است روشن شود که مفیستوفلس همان شیطان نیست بلکه میتوان آن را از بلند پایگان شیاطین به حساب آورد نه خود ابلیس. لوکاچ می‌گوید که مفیستوفلس عنصر شر درونی فاوست است که تماما سوبژکتیو نیست و نقشی زنده دارد. حال نقش زنده مفیستوفلس از چه روست؟ ظاهراً در نسخ اولیه فاوست خود ابلیس نیز در داستان حضور داشته اما بعداً حذف شده است. لوکاچ باور دارد که مفیستوفلس نقشی میانی بین فاوست و شیطان بازی میکند چرا که باید عناصر فوق اهریمنی ابلیس را به اصطلاح به زبان آدمیزادی فاوست ترجمه کند تا بتواند به هدفش برسد. 
حال نکنه اینجاست که فاوست از دل همین کشاکشش با مفیستوفلس است که رستگار میشود! برعکس فاوستِ مارلو، در تراژدی گوته می‌بینیم که فاوست اگر چه با مفیستوفلس معامله میکند اما در نهایت به پیشرفت یا رستگاری می‌رسد. گویی گوته معتقد است برای رسیدن به پیشرفت (که در دنیای پسا روشنگری عین رستگاری است) باید مقداری شر نیز به کار برد. واقعیت این است که خیر از دل شر میزاید و همین تفکر است که در انقلاب فرانسه میخواهد از گیوتین آزادی را به ارمغان بیاورد.

تراژدی گرتچن:
گوته عشق را برای تکامل ضروری میداند لذا فاوست در گشت اودیسه‌وارش چاره‌ای جز عاشق شدن و سپس گذشتن از معشوقش ندارد.
لوکاچ برای تحلیل این تراژدی بر نقطه عجیبی دست می‌گذارد. گویی در آن روزگار و با شروع اضمحلال و افول فئودالیسم، یکی از موتیف‌های رایج عشق بین پسری از اشراف و دختری از طبقه بورژوا بوده است. پایان بندی این گونه داستان‌ها نیز بدین صورت بوده که پسر فئودال به ترتیبی از دختر بورژوا جدا شده و داستان به پایان غم انگیزی ختم میشود. در این نقطه لوکاچ بر اساس تحلیلی از انگلس، می‌گوید که در یک رابطه عاشقانه استثمار شدن یک طرف به نفع آن یکی خصیصه جوامع طبقاتی است! لوکاچ معتقد است وقتی در یک رابطه یک طرف مجبور است از سیر جاری زندگی خود دست بکشد و خود را فدای تأمین زندگی نفر مقابل بکند تنها در جوامع طبقاتی اتفاق می‌افتد که در این رابطه نهایتا یا مرد قید پیشرفت و تکامل خود را میزند و یا زن برای تکامل مرد مجبور است که از آرزوهای خود دست بشکند. مع الاصف چرایی این واقعه را لوکاچ توضیح نمی‌دهد. به گمانم باید به انگلس رجوع کرد.
باری؛ در رابطه بین فاوست و گرتچن نیز از آنجایی که فاوست در مسیر تکامل خود قرار دارد، لاجرم آنکه باید قربانی این رابطه شود گرتچن است. «از این رو عشق به گرتچن حتی برای خود فاوست نیز تراژیک است.» (ص ۱۱۸) اما فاوست نیز ناچار است برای بالاتر رفتن در آخر صحنه گرتچنِ در انتظار اعدام را تحمل کند.

چون عملا تفسیر فاوست با این مقاله تمام میشود، لوکاچ پرده آخر بخش دوم را نیز همین جا معنا میکند. «گوته هم عصر و همرزم آن گرایش‌هایی که به ٬سه سرچشمه مارکسیسم٬*** بدل شده‌اند، ذاتا سرا پا زمینی و سرا پا این جهانی است. شکل زیباشناختی-کاتولیکی پایان‌بندی فقط ممکن است رمانتیک‌های مرتجع و یا لیبرال‌های سست عنصر را به بیراهه کشاند.» (ص ۱۳۴) لوکاچ میپذیرد که گوته به اقتضای زمانه‌اش پیشرفت را در آخر نیز از راه سرمایه‌داری میداند اما با پایان بندی الهیاتی کتاب مسئله دارد و معتقد است گوته اوتوپیا باوری است هم‌عصر سوسیالیست‌های اولیه و بدین ترتیب نمی‌تواند اتوپیا‌اش آسمانی باشد و این با جای جای تراژدی در تناقض است. اما اجازه دهید اینجا با لوکاچ مخالفت کنم. او به دلیل مرام ماتریالیستی‌اش نمی‌تواند به هیچ روی آسمان را بپذیرد و اصرار دارد که اندیشه متضمن فاوست را با ارجاع به پراکسیس معنا کند. اما چرا ما فاوست را به لوتریسم و کالونیسم ارجاع نکنیم؟! مگر نه این است که ارجاع به اسلاف منطقی‌تر از ارجاع به آیندگان است؟! چرا لوکاچ که در مقاله اول اینقدر اصرار به تطبیق هگل با گوته داشت، اینجا پا پس میکشد؟! به زعم حقیر اتفاقا پایان فاوست اتفاقا کاملا الهیاتی است و اتفاقا فاوست چون در اندیشه تحقق بهشت زمینی‌ست، به بهشت آسمانی نیز می‌رسد. فاوست از معاهده با شیطان و به بدست آوردن قدرت‌های فوق طبیعی، نه برای خود بلکه برای انسان استفاده میکند و همین است که آسمان را به جای اینکه بر علیه او کند، پشتیبان او میکند. لوکاچ که پیشتر در مقاله سوم از اندیشه استفاده از شر برای رسیدن به خیر در تفکر گوته گفت، جا داشت اینجا هم دوباره نگاهی به آن بیاندازد تا ببینید چگونه با نگاهی کالونیستی محصول را کشت میکند اما خود نمی‌درود و اتفاقا همین است که رستگارش میکند.
.
هرچند فصول انتهایی کتاب بهتر از فصول ابتدایی‌اند، اما باز هم کتاب به شدت سخت است. از جهتی ترجمه بسیار بد است و از جهتی خود لوکاچ راحت‌نویس نیست. لذا یا نخوانید و یا از پیش کمر همتی سفت ببندید.
.
* از جمله تغییرات گویی درباره دیالوگ آخر بخش اول است. ظاهراً در نسخه اولیه دیالوگ آخر جمله از آن مفیستوفلس بوده که «او داوری شده است!» اما در ویراست بعدی پس از آن ندایی از بالا می‌آید که «او نجات یافته است!»
** بورژوا در آن روزگار معنی امروزی که ما استعمال میکنیم را نداشته بلکه به طبقه‌ای اطلاق میشده که به جای استفاده از موهبت خون اشرافی، نیروی بازوی خود را به کار گرفته و از تجارت و صنعت کسب درآمد می‌کند. در آن برهه تاریخی بورژواها پیشروترین طبقه اجتماع بودند و معنایی مثبت داشتند.
*** منظور سه ریشه اصلی مارکسیسم یعنی ایدئالیسیم آلمانی، سوسیالیسم فرانسوی و اقتصاد سیاسی انگلیسی است.
      
564

21

(0/1000)

نظرات

به به، مرور مفصل. 
2

2

روحت درم حلول کرده 😂 

3

کاش روح آقاسید در آقای بابایی  هم حلول کنه 😐😂
1

4

واقعا 😂😂 

2

توی جمله دوم، "منتشر" رو احتمالا اصطلاحِ خودکار کیبورد کرده "منتظر". خلاصه گفتم بگم.
چند تا نکته:
1- فتوتیان با این سه‌سرچشمهٔ مارکسیسم مشکل داشت. مشخص‌تر خیلی نقد داشت به اینکه مارکس رو صرفا ترکیب‌کننده این سه گروه بدونیم.
2- فاوست را باید چگونه خواند؟ یعنی چه پیش‌شرط‌های حداقلی‌ای رو براش متصور هستی؟ چه آمادگی‌هایی می‌خواد.
3-اون بخشی که نقد کردی لوکاچ رو برام جالب بود. جسارت کردی✌️😂
2

3

درباره مورد یک نکته‌ای ندارم. بلاخره کار کرده سالها. 
درباره نکته دو ببین اگه میخوای فاوست رو بخونی و رد بشی، نکن این کارو. فاوست نمایشنامه بار خودن و رد شدن نیتس. اون سیری که براش نوشتم رو باید طی کنی تا یه فهم حداقلی ازش پیدا کنی.
 

2

مرسی مرسی🙏🙏
@Mohamadrezaimani 

0